سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد

داستان شهدا براساس خاطره ای از شهید رضا خاک بین: وصال





   
  بهار آمده بود و سبزی درختان باغ چشم را می نواخت. عطر شکوفه های گیلاس همه جا را پر کرده بود. دامنه قهوه ای رنگ زمین های اطراف خانه های کاهگلی زیر ساقه های نورسیده گندم پنهان شده بود و نسیمی که از روی ساقه های کوتاه و نازک گندم می گذشت، فرش سبز رنگ زمین را چون موج آب به حرکت در می آورد. تو ساروق کهنه ات را بر زمین پهن کردی و نان هایی را که به دست خودت پخته بودی، روی آن چیدی. چهار گوشه ساروق(?) را گره زدی و آن را به دوش گرفتی. می دانستی که اگر این نان ها را به نیازمندان روستا بدهی نذرت ادا خواهد شد.
  نذر کرده بودی که اگر او سالم از جبهه بازگردد، یک کیسه آرد را نان بپزی و به نیازمندان بدهی؛ و اکنون او بازگشته بود.
  آن روز صبح کنار رودخانه نشسته بودی و کوزه را از آب سرد و زلال پر می کردی . آن وقت چشم از آب رود که برداشتی، اول چکمه های سیاه و واکس نخورده اش را دیدی که از فرط خاک آلودگی رنگ باخته بود. وقتی هم که سر بلند کردی و لباس های رزمش را دیدی، قلبت ناگهان فرو ریخت و کوزه سفالین از دست های لرزانت بر سنگ های کنار رودخانه افتاد و شکست.ایستادی. روبه رویش ایستادی و در حالی که گوشه روسری گلدارت را جلو صورت سرخ شده از شرمت گرفته بودی، زیر چشمی نگاهش کردی؛ آرام و گردآلوده در برابرت ایستاده بود و چشمان قهوه ای رنگش زیر سایه ابروان خوش حالتش، چهره ای مردانه به او می داد. دو زانو در کنار رود نشست، کوزه دوم را از آب پر کرد و در حالی که آن را به دستت می داد، گفت: «نمی دونم چرا یک دفعه توی راه به دلم بد افتاد و زود برگشتم، دختر عمو...»
  درخششی قلبت را روشن کرد. می دانستی که با آن همه نذر و نیاز به زودی بر خواهد گشت؛ و آن روز او آمده بود و تو آخرین نذرت را هم ادا کرده بودی... وقتی پدرت به خواستگاری اش جواب منفی داد، دلت شکست. دائم می گریستی. تنها کسی که در زندگی از جان بیشتر دوست داشتی، او بود؛ تنها کسی که حاضر شده بودی به خاطرش در برابر پدرت بایستی. به پدر گفته بودی تنها با او ازدواج خواهی کرد و پدر در حالی که دانه های درشت تسبیح را می چرخاند، به تو نگریسته بود. تو از خجالت سرخ شده بودی و سرت را پائین انداخته بودی. با انگشت، طرح اسلیمی ترنج قالی را دنبال می کردی و نگاه از آن بر نمی داشتی، مبادا که چشم در چشم پدر بیندازی.
  صدای پدرت را شنیدی که می گفت: «درسته که پسر عموته. درسته که می گن عقد دختر عمو- پسر عمو توی آسمون بسته شده، ولی با همه این حرف ها و با وجود یک ازدواج ناموفق توی زندگیش، من راضی به این وصلت نیستم.» و تو می گریستی؛ دانه های اشک از روی گونه های تب دارت روی ترنج قالی فرو می ریخت و باز صدای پدر در گوش ات می پیچید: «همین شب جمعه عقد کنان تو و براته. من قول ازدواجت رو به پسر عمو همایون خان دادم...»
  این نخستین باری بود که در زندگی ات احساس بی پناهی و درماندگی می کردی، احساس می کردی که تنها وجود دوست داشتنی زندگی ات را از دست خواهی داد؛ تنها کسی را که از کودکی ات دوست داشتی، همبازی اش بودی و سال های کودکی را با او در میان گندم های نو رسیده و زمین های اطراف روستا جست و خیز می کردی و می دویدی.
  تنها کسی که بعدها، وقتی بزرگ تر شدی، ازش دور ماندی او بود؛ دیگر برای آب کردن کوزه های سفالین کمکت نمی کرد و دیگر برای دویدن و زودتر رسیدن به رودخانه با هم مسابقه نمی گذاشتید.
  وقتی بزرگ شدی، وقتی دانستی نجابت و حیای یک دختر نوجوان در این است که با دختران همسن و سالش همراه باشد و با آنها به کنار رودخانه برود و با آنها نان بپزد، و وقتی دانستی که باید از مردها دوری کنی، از او دور شدی. از او جدا شدی و دیگر حتی برای لحظه ای نتوانستی به چشمانش بنگری، بی آن که گونه هایت سرخ شود.
  باز هم گریستی. دانه های اشک از روی گونه های تب دارت به پائین می غلتید. این بار ، لبه تنور نشسته بودی. تنور سیاه شده از دود آتش نان هایی که شب ها می پختی. تنوری که تمام درد و نیازهایت را در میان دل ملتهب و داغ دارش زمزمه می کردی و می گریستی و اشک هایت میان تنور می چکید و نجوایت با گل های آتش آن ادامه می یافت.
  با همان سادگی دخترانه، با همان بی ریایی قلب کوچکت، از خدا خواستی که تو را به او برساند، از خدا خواستی که تو را برای او و او را برای تو نگه دارد. زمزمه های غمینت در تنور گرم می پیچید و آرام آرام، با نجوایی آهنگین بازتاب می یافت.وقتی که اندوهت را با تنور باز گفتی، احساس سبکی کردی. احساس کردی صدایی می آید؛ صدایی ملکوتی، صدایی ربانی، صدایی که گیرایی آن را در هیچ آوایی نشنیده بودی و لحنی که آن را در هیچ کلامی نیافته بودی! حس می کردی صدایی تو را می خواند و می گوید، حاجتت اجابت می شود.
  این بار تپش قلبت را درون سینه پر تب و تابت بیشتر احساس می کردی. سر بلند کردی و اطراف را نگریستی، ولی جز صدای زنجره ها و آوای باد در میان شاخه های درختان صدای دیگری در آن تاریکی به گوش نمی رسید!سه ماه از بهار آن سال می گذشت و سبزی درختان باغ و سرخی گیلاس های نشسته برشاخه ها بیشتر شده بود. دامنه زمین های اطراف زیر ساقه های بلند گندم پنهان شده بود، و بادی که از روی ساقه های بلند گندم می گذشت، فرش سبز رنگ را چون موج موج آب، به حرکت در می آورد. 
  تو ساروق کهنه ات را پهن کردی و نان هایی را که به دست خودت پخته بودی، روی آن چیدی. چهار گوشه ساروق را گره زدی و آن را به دوش گرفتی، می دانستی که اگر این نان ها را به نیازمندان بدهی، حاجت دومت نیز برآورده خواهد شد.
  تو نذرت را ادا کرده بودی و دعایت مستجاب شده بود. پنجشنبه ای که پدرت قولش را به خواستگاران داده بود، هنوز نیامده بود که او آمد. با همان لباس های خاکی و کفش های غبار آلود، در چارچوب در خانه شما پیدایش شد، در حالی که سرش را پائین انداخته بود و به ترنج قالی چشم دوخته بود؛ او آن روز برای چندمین بار تو را از پدرت خواستگاری کرد.
  گفت: «عمو جان، من که پدر و مادر ندارم؛ شما در حقم پدری کنید!»
  پدرت اشک در چشم هایش حلقه بسته بود و دست برشانه برادرزاده اش گذاشته بود، بی آن که دیگر به خواستگاری پسر عمو همایون خان بیندیشد، گفت: «فکر می کردم شاید تو سال ها برنگردی، وگرنه همان دفعه اول که به خواستگاری دختر عمویت آمدی موافقت می کردم. حالاهم دیر نشده، شما دو تا برای هم ساخته شده اید.»
  و با شنیدن حرف های پدر، جانت از شوق لبریز شد. می دانستی که نذرت قبول شده و پدر با وجود آن همه مخالفت ها به یک باره تصمیمش عوض شده است. تو گوشه روسری گلدارت را جلو صورت سرخ شده ات گرفتی و زیر چشمی او را نگاه کردی که میان لباس های رزم، هیبتی
  با شکوه داشت. با آن چشم های قهوه ای که سایه ابروان خوش فرمش حالت مردانه ای به او داده بود، و قلبت چنان در سینه پر تب و تاب می تپید که گویی جاذبه نگاهش می خواست دلت را از سینه بیرون بکشد.
  و شب جمعه همان هفته پای سفره عقد نشستی. نگاهت به نان تزئین شده سفره عقد افتاد و حلقه اشک شکری به چشمان روشنت دایره بست؛ خدای مهربان تو، مهربانت را به تو بازگردانده بود.
  ?- ساروق- در زبان محلی خراسان به معنای بقچه
   
   
   
   
   


نوشته شده در پنج شنبه 87/8/9ساعت 2:23 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      

 Design By : Pichak