سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد

نجوای شهید چمران بر مزار دکتر شریعتی 

ای علی تو نماینده به حق محرومین و زجردیدگان تاریخی.و من ناله دردمندان را از حلقوم تو می شنوم. خروش اعتراض آنها را در فریاد رعد آسای تو می یابم .سرنوشت هزاران کارگر بدبخت را از دریچه چشم تو میبینم که زیر تازیانه جلادان فرعون جان میدهند و زیر تخته سنگها دفن می شوند و من صدای خرد شدن استخوان های نحیف آنها را از زیر تخته سنگها میشنوم و ضجه دردمندان و ناله زجردیدگان دلم را به درد می آورد . 
ای علی با خروش تو به جنگ استعمار و استبداد واستحمار بر میخیزیم و همراه تو تاریخ را می شکافیم و فرعون ها و قارون ها و بلعم ها را لعنت می کنیم 
ای علی همراه تو در راه خدای بزرگ به مجاهدت بر میخیزم و با اسلحه شهادت مجهز میشوم .من آن راهی را و مکتبی را مقدس میشمرم که غمهای کثیف آدمی را به زیبایی و پاکی تبدیل کند و آن شخصی را تقدیس میکنم که روحش و احساسش و افکارشقلب آدمی را صفا و جلا دهد و غمها و درد هایش را زیبا و متعالی کند .روح را از قفس جسد آزاد کرده و به آسمانها صعود دهد 
بر این حساب دکتر علی شریعتی به درجه بی نهایت قابل تقدیس است.ادمی را منقلب میکند و روح را از قید زمان و مکان آزاد کردهو به ازلیت و ابدیت متصل می نماید و در آسمانها به به سیر و سیاحت میپردازد و زیبایی وهای عجیب و خلاق و سوزنده به ادمی نشان میدهد و ابعادی جدید و مبهوت کننده و پر شکوه از خلقت به ما مینمایاند... 
و تو ای خدای بزرگ علی را به ما هدیه کردی تا راه و رسم عشق بازی و فداکاری را به ما بیاموزاند . چون شمع بسوزد و راه ما را روشن کند و ما به عنوان بهترین و ارزنده ترین هدیه خود او را به تو تقدیم میکنیم تا در ملکوت اعلای تو بیاساید و زندگی جاوید خود را آغاز کند قسم به غم که روزگاری است دریای غم بر دلم موج میزند .ای علی تو در قلب من زنده و جاویدی .قسم به عشق که تا وقتیکه قلب سوزانم میجوشد و میخروشد و میسوزدتو ای علی در قلب من حیات داری که جاذبه آسمانی عشق را در رگهای وجودم به گردش در میاوری و حیات مرا از عشق و فداکاری سرشار میکنی .سوگند به تنهایی که نتیجه عظمت و عشق ویکتایی است و زاینده لطافت و اخلاص و عرفان است که تا وقتی که خدا تنهاست تو علی در تنهایی ما وجود داری . قسم به عدل و عدالت که تا روزگاری که ظلم و ستم بر دوش انسانها سنگینی می کند تو در فریاد ستمدیدگان علیه ستمگران می غری و می خروشی .و قسم به شهادت که تا وقتی که فدائیان از جان گذشته حیات و هستی خود را در قربانگاه عشق فدا میکنند تو بر شهادت پاک آنها شاهدی و شهیدی.

نوشته شده در دوشنبه 87/5/14ساعت 5:47 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

معنی زیستن

از نخل های درهم و غمگین پرسیدم معنی زیستن چیست ؟
با شاخه های خشک و شکسته با زبان باد پاسخم داد که همین 
رود آرام و نرم می خرامید و و پیش می تاخت
پرسیدم زندگی را چگونه تفسیر می کنی. 
رود گفت : دریا زندگی است
دریا گفت نه ابر ها زندگی اند . پرواز در بیکرانه ی آسمان.
ابر ها را پرسیدم گفتند : پرنده ها آزاد ترند آنه خود با بالهاشان پرواز می کنند اما ما با بال باد
از پرنده ای که سبکبال در افق پر می گشود پرسیدم از زندگی چه می فهمی ؟
او گفت : بی حضور صیاد همیشه زندگی هست .
آسمان گسترده و آبی بزرگتر از آن بود که به پاسخی کوتاه اکتفا کند
او گفت : زندگی درخشش ستاره هاست فلق است شفق است و خونی که در طلوع و غروب جاری است.
خورشید که از زندان خاکستری ابرها می گریخت پاسخم داد : زندگی نیمروز داغ تابستان است که آفتاب دشت ها می گزراند و و چهرا ها را می سوزاند. زندگی مرگ شب است و تولد من من خود زندگی ام .
خاک نمناک بوی باران می داد و در ازدحام شاخ و برگ ها گم شده بود 
صدایش زدم و زندگی را معنا پرسیدم . شکوفه کوچکی را که تازه رستن آغاز کرده بود نشانم داد و گفت : زندگی همین شکوفه است . 
شکوفه کوچکی بود و ظریف . تازه گستاخی آن را یافته بود که از سینه خاک سر کشد . پرسیدم تو از زندگی چه می فهمی ؟ آرام و ساکت لبخندی زد . شاید زندگی را همان لبخند کودکانه می دانست . 
گفتم بهتر است زندگی را از آدم ها بپرسم . آنها که به خاطرش همدیگر را می کشند و غارت می کنند و در راهش جان می سپارند .
بهتر دیدم که از گدای کناذ خیابان که از همه چیز جز نفس کشیدن بی بهره بود بپرسم.
او گفت : زندگی گنج بزرگی است پنهان در زمین های ناشناخته .
گفتم اینک که زندگی سراسر گنج است پس بگذار از گنجداران بپرسم . گفتند : زندگی نبود مرگ است زندگی همیشه بودن است . عمر بی پایان و بی مردن است .
بیاد کودک غمگین روستا افتدم او گفت : زندگی همان گاو سیاهمان بود که مرد زندگی همان خواهر کوچکم بود که از بی شیری مرد گفتند از دیوانه هم بپرس گفتم او که از نعمت عقل بی نصیب است گفتند آرزو را چه به عقل ؟ آنها راست می گفتند دیوانه با حرکات خشکش به من فهماند که زندگی سراسر آرزو است و در رویا جاودانه بودن .
اما من عطش ده و سرگردان تغییری دیگر از زندگی از زیستن و از جاودانه بودن را می جستم .
هنوز یک نفر باقی مانده بود که از او می بایست پیش از همه می پرسیدم . او که ماندن را از پوسیدن را و رسیدن به دنیا را نمی خواست او که فقط لقای یار را می طلبید و محبت دوست را .......... رزمنده
آری رزمنده جلو رفتم و ازرزمنده ای که مشغول نبرد بود و در انبوه آتش و گلوله و درد بی خیال (( زندگی می کرد ))
پرسیدم زندگی چیست ؟ 
عرق پیشانیش را با آستین پر خاکش خشک کرد اسلحه را در پنجه هایش فشرد و به شهیدی که در کنار خاکریز آرام خفته بود اشاره کرد و گفت زندگی اوست....... زندگی چون او عاشقانه مردن بر دار مرگ رفتن و در لحظات نبر دتکه تکه شدن همیشه سوختن و دم بر نیاوردن است. زندگی مرگ است . اما مرگ قبل از مردن اصلا مرگ خود زندگی است . وقتی که آگاهانه انتخابش کنی مانند شهدا ........... 
آنها براستی زندگی اند و براستی زنده 



نوشته شده در شنبه 87/5/12ساعت 4:14 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

اتل متل یه بابا 2     

 

اتل متل یه بابا

که اسم اون احمد

نمره جانبازیهاش

هفتاد و پنج درصده

 

 

اونکه دلاوریهاش تو

جبهه غوغا کرده

حالا بیا و ببین

کلکسیون درد

 

اونکه تو میدون مین

هزارتا معبر زده

حالا توی رخت خواب

افتاده حالش بده

 

بابام یادگاری از

خون و جنگ و آتیش

با یاد اون موقعها

ذره ذره آب می شه

 

آهای آهای گوش کنید

 درد دل بابا رو

می خواد بگه چجوری

کشتند بچه هارو

 

( هیچ میدونی یعنی چی

زخمی هارو بیاری

یکی یکی روبازو

تو آمبولانس بزاری

 

درست جلوی چشمات

یخورده اونطرفتر

با شلیک مستقیم

ماشین بشه خاکستر )

 

گفتن این خاطره

بدجوری می سوزوندش

با بغض و ناله می گفت

کاشکی که پر نبودش

 

آی قصه قصه قصه

نون و پنیر و  پسته

هیچ تاحالا شنیدی

تانکا بشن قناصه

 

می دونی بعضی وقتا

تانکا قناصه بودن

تا سری رو می دیدن

اون سر و می پروندن

 

سه راه شهادت کجاست ؟

می دونی دوشکا چیه ؟

می دونی تانک یعنی چی ؟

یا آر پی جی زن کیه ؟

 

آرپی جی زن بلند شد

و (مار میت) رو خوند

تانک انو زودتر زدش

یه جفت پوتین ازش موند

 

یه بپه بسیجی

اونور میدون مین

زیر شنی های تانک

له شده بود رو زمین

 

خودم تو دیده بانی

با دوربین قرارگاه

رفیقم و می دیدم

تو گودی قتلگاه

 

آرپی جی تو سرش خورد

سرش که از تن پرید

خودم دیدم چند قدم

بدون سر می دوید

 

هیچ می دونی یه گردان

که اسمش الحدیده

هنوزم که هنوزه

گم شده ناپدیده

 

اتل متل توتوله

چشم تو چشم گلوله

اگه پاهات نلرزید

نترسیدی قبوله

 

دیدم که یک بسیجی

نلرزید اصلا پاهاش

جلو گلوله وایستاد

زل زده بود تو چشماش

 

گلوله هم اومدو

از دو چشم مردونه

گذشت و یک بوسه زد

بوسه ای عاشقونه

 

عاشقی یعنی اینکه

چشمایی که تا دیروز

هزارتا مشتری داشت

چندش میاره امروز

 

اما غمی نداره

چون عاشق خداشه

به جای مردم خدا

مشتری چشماشه

 

یه شب کنار سنگر

زیر سقف آسممون

میای پیش رفیقت

تو اون گلوله بارون

 

با اینکه زخمی شده

برات خالی می بنده

میگه که من چیزیم نیست

درد میکشه می خنده

 

چفیه رو ور می داری

زخم اونو می بندی

با چشمای پر از اشک

 تو هم با اون می خندی

 

انگاری که می دونی

دیگه داره می پره

دلت میگه که گلچین

داره اونو می بره

 

زل می زنی تو چشماش

با سوزو آه و با شرم

بهش می گی داداش جون

فدات بشم دمت گرم

 

می زنی زیر گریه

اونم تو آغوشته

تو حلقه دستاته

سرش روی دوشت

 

چون اجل معلق

یکدفعه یه خمپاره

هزارتا بذر ترکش

توی تنش می کاره

 

یهو جلو چشماتو

 شره ی خون می گیره

برادر صیغه ایت

تو بغلت می میره

 

هیچ می دونی چه جوری

یواش یواش و کم کم

راوی یک خبر شی

یک خبر پر از غم

 

به همسر رفیقت

که صاحب پسر شد

بری بگی که بچه

یتیم و بی پدر شد

 

اول می گی نترسین

پاهش گلوله خورده

افتاده بیمارستان

زخمی شده نمرده

 

زل میزنه تو چشمات

قلبت و می سزونه

یتیمی بچش

از تو چشات می خونه

 

درست سال شصت و دو

لحظه ی تحویل سال

رفته بودیم تو سنگر

با بچه ها عشق و حال

 

تو اون شلوغ پلوغی

همه چشمارو بستیم

دستا توی دست هم

دور سفره نشستیم

 

مقلب القلوب رو

با هم دیگه می خوندیم

زورکی نقل و نبات

تو کام هم چپوندیم

 

همدیگرو بوسیدیم

قربون هم می رفتیم

بعدش برا همدیگه

جشن پتو گرفتیم

 

علی بود و عقیلی

من بودم و مرتضی

سید بود و اباالفضل

امیر حسین و رضا

 

حالا از اون بچه ها

فقط مرتضی مونده

همون که گاز خردل

صورتش و سوزونده

 

آهای آهای بچه ها

مگه قرار نذاشتیم

همیشه با هم باشیم

نداشتیما ، نداشتیم

 

بیاین برا مرتضی

که شیمیایی شده

جشن پتو بگیریم

خیلی هوایی شده

 

می سوزه و می خنده

خیلی خیلی آرومه

به من میگه داداش جون

کار منم تمومه

 

مرتضی منم ببر

یا نرو پیشم بمون

می زنه تو صورتش

داد می زنم مامان جون

 

مامان میاد و دست

بابا جون و می گیره

بابام با این خاطرات

روزی یه بار می میره

 

فقط خاطره نیست که

قلب اونو سوزونده

مصلحت بعضی ها

پشت اونو شکونده

 

برا بعضی آدما

بنده های آب و نون

قبول کنین به خدا

بابام شده نردبون

 

 

مرحوم          ابوالفضل سپهر


نوشته شده در شنبه 87/5/12ساعت 3:45 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

 Design By : Pichak