سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد

اتل متل یه بابا 1

 

اتل متل یه بابا

دلیر و زار و بیمار

اتل متل یه مادر

یه مادر فداکار

 

اتل متل بچه ها

که اونهرو دوست دارن

آخه غیر اون دوتا

هیچ کسی رو ندارن

 

مامان بابا رو می خواد

بابا عاشق اونه

به غیر بعضی وقتا

بابا چه مهربونه

 

وقتی که از درد سر

دست می ذاره رو گیجگاش

اون بابای مهربون

فحش می ده به بچه هاش

 

همون وقتی که هرچی

جلوش باشه می شکنه

همون وقتی که هرکی

پیشش باشه می زنه

 

غیر خدا و مادر

هیچ کسی رو نداره

اون وقتی که بابا جون

موجی می شه دوباره

 

دویدم ودویدم

سرکوچه رسیدم

بند دلم پاره شد

از اون چیزی که دیدم

 

بابا میون کوچه

افتاده بود رو زمین

مامان هوار می زد

شوهرمو بگیرین

 

مامان با شیون و داد

میزد توی صورتش

قسم می داد بابا رو

به فاطمه به جدش

 

تو رو خدا مرتضی

زشته میون کوچه

بچه داره می بینه

تورو به جون بچه

 

بابا رو دوره کردن

بچه های محله

بابام یهو دوید و

 زد تو دیوار با کله

 

هی تند و تند سرش رو

بابا می زد تو دیوار

قسم می داد حاجی رو

حاجی گوشی رو وردار

 

نعره های باباجون

پیچید یهو تو گوشم

" الو الو کربلا

جواب بده به گوشم "

 

مامان دوید و از پشت

گرفت سر بابا رو

بابام با گریه می گفت

کشتند بچه هارو

 

بعد مامانو هلش داد

خودش خوابید رو زمین

گفت که مواظب باشین

خمپاره زد بخوابین

 

" الو الو کربلا

پس نخودا چی شدن

کمک می خوایم حاجی جون

بچه ها قیچی شدن "

 

تو سینه و سرش زد

هی سرشو تکون داد

رو به تماشاچیها

چشماشو بست و چون داد

 

بعضی تماسا کردن

بعضی فقط خندیدن

اونایی که از بابام

فقط امروز و دیدن

 

سوی بابا دویدم

بالا سرش رسیدم

از درد غربت اون

هی به خودم پیچیدم

 

درد غربت بابا

غنیمت از نبرده

شرافت و خون دل

نشونه های مرده

 

ای اونایی که امروز

دارین بهش می خندین

برای خنده هاتون

دردشو می پسندین

 

امروزه شو نبینین

بابام یه قهرمونه

یه روز به هم می رسیم

بازی داره زمونه

 

موج بابام کلید

قفل دره بهشت

درو کنه هرکسی

هر چیزی رو که کِشته

 

یه روز پشیمون می شین

که دیگه خیلی دیره

گریه های مادرم

یقتونو می گیره

 

بالا رفتیم ماسته

پایین اومدیم دوغه

مرگ و معاد و عقبی

کی گفته که دروغه

 

 

مرحوم        ابوالفضل سپهر

 


نوشته شده در جمعه 87/5/11ساعت 3:39 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

اتل متل راحله

 

اتل متل راحله

اخموی بی حوصله

مامان چرا گفت بگیر

از پدرت فاصله

 

دلش هزارتا راه رفت

بابا خسته کاره؟

مامان چرا گفت اینو

بابا دوسش نداره ؟

 

باید اینو بپررسه

اگه خسته کاره

پس چرا بعضضی ووقتا

تا نیمه شب بیداره

 

نشونه بیداریش

سرفه های بلنده

شش ماه پیش تا حالا بغض می کنه می خنده

 

شاید اونو نمی خواد

اگه دوسش نداره

پس چرا روی تختش

عکس اونو می ذاره

 

با چشمای مریضش

عکس و نگاه می کنه

قربون قدش می ره

بابا بابا می کنه

 

با دست پر تاولش

آلبومی رو که داره

از کنار پنجره

بر می داره میاره

 

با دیده پر از اشک

آلبومو وا می کنه

رفیقای جبه رو

همش صدا می کنه

 

آلبومه عکس بابا

پر از عکس دوستاشه

عکسی هم از راحله اس

تو بغل باباش

 

با دیدن اون عکسا

زنده می شه می میره

به یاد اون قدیما

بابا زبون می گیره

 

قربون اون موقعا

قربون اون صفاتون

دست منم بگیرین

دلم تنگه براتون

 

از اون وقتی که بابا

دچار این مرض شد

مامان چقدر پیر شد

بابا چقدر عوض شد

 

مامان گفته تو نماز

واسه  بابا دعا کن

دستاتو بالا ببر

تقاضای شفا کن

 

دیشب توی نمازش

واسه بابا دعا کرد

دستاشو بالا برد و

 تقاضای شفا کرد

 

نماز چون تموم شد

دعا به آخر رسید

صدای گری های

مامان تو خونه پیچید

 

دخترکم کجایی

بابا شفا گرفته

رفیقاش دیده و

ما رو کذاشته رفته

 

دخترکم کجایی

عمر بابا سر اومد

وقت یتیم داری و

غربت مادر اومد

 

آی قصه قصه قصه

یه دستمال نشسته

خون سرفه بابا

رو این دستمال نشسته

 

بعد شهادت اون 

پارچه مال راحله ست

دختری که در پی

شکست یک فاصله ست

 

کنار اسم بابا

زائر کربلایی

یه چیز دیگم نوشتن

جانباز شیمیایی

 

 

  مرحوم        ابوالفضل سپهر


نوشته شده در سه شنبه 87/5/8ساعت 4:22 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

نامه ای به بهشت

 

­­­نامه شهید سید محمد امیری به دوست شهیدش سید مجید صادقی نژاد

 

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خدمت برادر و دوست عزیزم مجید شهید

امیدوارم حالت خوب باشد و در جوار حضرت حق و بر سفره ابی عبدالله  متنعم باشی

مجید ! راستش وقتی تصمیم گرفتم برات نامه بنویسم فقط نیتم درد دل کردن بود . بعدا خواهم گفت چرا این کار را زودتر و برای شهدای دیگر نکردم .

برای همین از مقدمات و احوالپرسی میگذرم و سر اصل مطلب می روم .

مجید !  بیاد داری آن زمانی که حلاجیان شهید شد ؟ اولین شهید دورمان بود . بچه ها خیلی متائثر شدند . علی با خصوصیاتی که داشت با رفتنش هم به حلول سال 65 مسئله حضور در جبهه را داغ کردند . این دو مسئله  یعنی شهادت علی و پیام های مکرر امام موجب شد تکاپوی جدیدی در تعدادی بچه ها از ایجاد شود . و با اعزام دانشجویی چند نفر وارد  جنگ شدند  . به یاد دارم آن موقع آماری گرفتم که حدود 25 نفر از هم دوره ای ها جبهه  بودند  . در آن زمان امید همایون صرافی هم شهید شد . ولی می دانی با شهادت علی چقدر تفاوت داشت با این که دومین شهید ما بود و هنوز فراق از علی در ذهن بچه ها بود و هنوز شهادت او را هضم نکرده بودند و علیرغم آن که بچه ها  میدانستند عده ی زیادی از دوستانشان و هم کلاسیهایشان و هم دوره ای هایشان  ددر جبهه به سر می برند و امکان شرکت در تشییع جنازه امید به ایشان نیست عده ای گفتند : کار دارند و نمی توانند در تشییع جنازه شرکت کنند اینگونه توجیح می کردند  که خود امید هم راضی تر است که آن ها درسشان را بخوانند و بعد در مراسم ختم شرکت کنند !

عده ای از آن واقعه خم به ابرو هم نیاوردند  و اصلا هیچ نفهمیدند که ماید رفت یعنی چه ! اگر می فهمیدند لا اقل در تشییع جنازه اش شرکت می کردند و یا تنظیم مراسم ختم و تجلیل از مقام شهید با حضور خود دل خانواده اش را گرم می کردند و به آن ها تبریک و تسلیت  می گفتند .

از آن جریان چند ماهی گذشت تا اینکه  خبر شهادت و جا ماندن جنازه غلامرضا رمضان زاده  ( محمود ) به گوش گنهکارمان رسید . فکر می کنی راجع به چند نفر فکر کردند ؟  چند نفر احساس کردند کسی را از دست دادند  که ..... !؟ هر چه فکر می کنم نمی دانم کدام خصوصیتش را بگویم . قلمم حتی نمی تواند آغاز به نوشتن فضائلش کند.

بیاد داری ۀخرین نامه اش را که برای بچه های جلسه نوشتند بودند همه آن را خواندند ؟ ولی چه فایده ای ؟ ای کاش آن را نمی خوانند و نمی دانستند محمود چه دردهایی  دارد. دوباره قضیه خوابید . همانهایی که جبهه می رفتنند باز هم رفتند و آن هایی که نمی رفتند هم که .......

یادت هست که امام در آن مقطع جنگ چگونه ندای " هل من ناصر ینصرنی "  سر داد ؟ هرگز فراموش نخواهم کرد که فرمود : من از جوانان می خوهم که به سپاه مهدی         ( عج ) بپیوندند و ....

آن زمان بود که خود تو در جبهه بودی . آن زمان هیچ خبر از اعزام نوبه ای نبود . آن زمان حرفی از دانشجو و غیر دانشجو نبود . آن زمان حرفی از اعزام اجباری نبود ولی چه شد ؟ هیچ . آن هایی که قبلا می رفتند رفتند و باقی ....

و اسماعیل شیرازی هم شهید شد  . ولی  دوباره شهادت بدون تشییع جنازه . ولی چه کسی فهمید فرق شهادت با تشییع جنازه با شهادت  بدون تشییع جنازه چیست ؟ اصلا دیگر چه کسی به شهادت ها اهمیت می داد ؟

فقط به بچه ها بگو فلان روز فلان شهید اگر کاری نداشته باشند ! اگر شام باشد سعی می کنند که کارهایشان را انجام بدهند که برسند .

مجید ! خودت می دانی منظورم از بچه ها چیست . همانهایی که فکر نمی کنند به مادری که جنازه پسرش نیامده چه می گذرد .

تنها به فکر این هستند که اگر خودشان بروند مادرشان چه حالی می شوند ؟ چند سال است مادرانی اصلا نمی داند فرزندانشان چه شده ! و بعضی ها به بهانه مسائل خانوادگی چند سال است از جنگ می گذرد و هنوز نمی دانند خمپاره چه صدایی دارد و مفقود چه معنایی دارد اسیر چه حالی دارد و مجروح چه دردی دارد ! فقط در فکر این هستند که حال مادرانشان  به هم نخورد  پدرشان دوریشان را تحمل نکند خودشان از درس عقب نیفتند و.....

ولی مجید تا آن موقع کسی حرفی نمی زد نمی رفتند دیگر کسی هم به آن ها چیزی نمی گفت .

شهر در امن و امان بود چند نفر از دوستان هم رزمت تصمیم گرفتند دیگه رابطشان را کم کنند ، شاید شاید تغییری در امنیت شهر ایجاد شود ولی بندگان خدا محکوم شدند دوستانشان هم که بهشان می رسیدند می گفتند کارتان غلط است باید سعه صدر داشت باید احتمال داد دارند درست عمل می کنند باید احتمال داد نباید جبهه برودند ولی باز چه فایده ؟

گذشت تا این که بلورچی کریمیان صالحی کاظمی فیض و... شهید شدند . یکی از دیگری گل تر یکی از دیگری عاقل تر یکی از دیگری با سوادتر . بلورچی تنها فرزند پسر مادرش بود مادرش هم تنها سرپرست او . کاظمی هم با کوهی از مشکلات خانوادگی . صالحی با مسئولیتی بر گرفته از حضور مداومش از اول جنگ . کریمیان و فیض با آن متانت و بینایی خاص خود و دیگران هر کدام با خصوصیاتی که یکی از آن ها هم برای روشنی راهمان کافی بود ولی چه شد ؟ هیچ

این بار  از هیچ هم بدتر این بار جواب سوال مگر اینها مشکلات نداشتند و رفتند ؟سکوت نبود!نرفتن تنها نبود !بلکه جوابی بود . گفته شد : مگر هر کاری دیگران کردند ما هم باید بکینم ؟ هرکس وظیفه ای دارد و...

خوب مجید ناراحت نباش دیر یا زئد باید چنین جوابی می گرفتیم ولی ای کاش به همینجا ختم می شد . نه ادامه داشت و باید بگویم تازه شروع شد جریانات رسید به اینجا که اعزامات نوبه ای شد تکلیف دانشجو ها تا حدودی معلوم شد . نرفتن موجه شد          ( لا اقل برای مدتی )

تا این که دهه شهدای مدرسه آغاز شد . تو که خودت مسئولش بودی بهتر می دانی چند نفر همکاری می کردند . اصلا در نظر خیللی از بچه ها انگیزه ای برای همکاری وجود نداشت . بعضی ها که دیگر به این کارها به این تجلیلها به این یاد آوری ها به این بازنگریها به این زنده نگه داشتن ها به این ارادتها به خانواده شهدا به این  هدفداری راه شهدا اعتقادی ندارند ! دیگه فکر میکنند چهار تا کلاس رفته اند یا چهار تا کتاب خوانده اند دیگر نیازی به این چیزها ندارند!

بیچاره نمی داند خودش نیازمند . شرکت در این فعالیت ها قضیه ها را به دید فایده رساندن نگاه می کنند . فکر می کند اگر همکاری نکند ضرری به کار می رسد یا اگر کمک کند خدمتی به شهید کرده است بدبخت نمی داند در وهله اول خودش است که باید خاطره این شهدا را در ذهنش زنده نگاه دارد و از اعمال ناشایست و از نافرمانیهایی که از امام کرده پشیمان شود.

بگذاریم ، نیامدند شرکت نکردند همان طور که کم کم سر قبر شهدا هم دیگه نخواهند رفت .

حالا سر قبرشان نرفتند به درک راهشان را زیر سوال نبرند  آری مجید  دارد اینجوری می شود.

خودت که بهتر می دانی بعد از شهادت خودت دیدی چه شد ؟ در جلسه وقتی برای خواندن قرآن نبود . در صورتی که برای حلاجیان دو بار قرآن خوانده  شد برای صرافی کمتر برای شیرازی و رمضان زاده کمتر برای تو هم که هیچ . اصلا جلسه مهمتر از آن است که برای شهیدی مثل تو قرآن بخواند        

            


نوشته شده در دوشنبه 87/5/7ساعت 11:56 صبح توسط س ع ت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

 Design By : Pichak