سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد

آرامببینید چه آرام و بی ادعا خوابیده اند
نوشته شده در شنبه 87/5/5ساعت 1:49 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

کجا می رفتی

 

از خاطرات بسیجی شهید محمد ایرانشاهی

 

یک روز که خیلی عجله داشتم و می خواستم بروم شاید ببینمش یکی از  بر و بچه های قدیمی که خیلی تو فاز من نبود  به تورش خوردم  و با  خنده های زیرکانه گفت  به به .... چطوری آقا  ؟

گفتم بد نیستم

گفت : توی راه یکی از بچه های قدیمی رو دیدم گفتم فلانی کجاست ؟ چیکار می کنه ؟ گفت : بد نیست و با خنده گفت : عاشق شده ها ، بعد تصمیم گرفتم بقیه ماجرا رو از زبون خودت بشنوم . ازش خداحافظی کردم که بیام یه سری بهت بزنم که حالا اینجا دیدمت . بگو ببینم از خودت بزرگتره .

گفتم : آره

گفت : چرا کوچیک تر از خودت رو  انتخاب نکردی

گفتم : از بزرگتراش بیشتر خوشم میاد

گفت : دمت گرم . خوشم آمد که خیلی روک شدی . کجا می رفتی ؟

گفتم : می رفتم اگه بشه سره قرار ببینمش

گفت : با چی می رفتی ؟

گفتم : با اتوبوس

گفت : بلیت داری

گفتم : آره

گفت : اگه نداری بهت بدم

گفتم : نه  خریدم یه مقدار راه هم باید پیاده بروم

گفت : پیاده رویش زیاد است

گفتم : برای من نه

گفت : می فهمم عاشقی پتیت رو ازت گرفته

گفتم : ولی پیاده رویش بی خطر نیست

گفت : منظورت اینه که شاید بگیرنت

گفتم : شاید بگیرنم شاید هم بکشنم یا ناقص العضو بشم

گفت : بی خیال . ممکنه بگی از کجا پیداش کردی

گفتم : خودش اول آمد منم شناختمش بعضی وقت ها با هاش قهر می کنم  و یادم می ره  ولی  اون هیچ وقت با من قهر نمی کنه 

گفت : منم می شناسم

گفتم : آره تقریبا

گفت : قصدت چیه

گفتم : داماد بشم

گفت : خانواده ات راضی هستند

گفتم : نه ! ولی مجبورا راضی بشن

گفت : مادرت بفهمه چی

گفتم : از غصه دق می کنه

گفت : نمی ترسی

گفتم : خدا بزگه منم مثل بقیه عاشقا

گفت : تو ساک چی داری ؟

گفتم : لباس دامادی

گفت : چن خریدی

گفتم : خودش داده

گفت : حلقه چی

گفتم : خودم خریدم

گفت : خاکبر سرت اون باید می خرید

گفتم : نه من خریدم

گفت : مدلش بالاس

گفتم : نه بچه خاکی

گفت : از تو چی می خواد

گفتم : همه چیزم

گفت : شماره تلفونشو گرفتی

گفتم : نداره

گفت : تو که شومارتو بهش دادی

گفتم : نه لازم نبود

گفت : با هم بیرون می رید

گفتم : بعضی وقتها

گفت : ناراحت نمی شه تو پاسداری

گفتم : تازه خوششم میاد اون پاسدارارو دوست داره

گفت : کجا بیشتر می بینیش

گفتم : تو مهمونی ها که باهش میرم

گفت : کدوم مهمونی ها

گفتم : بعدا می فهمی

گفت : زیاد اصرار نمی کنم ولی ما رو هم دعوت کن

گفتم : باشه حتما

گفت : یه شب هم نباید عروسی بگیری

گفتم : چند شب بگیرم

گفت : چند شب که زیاده

گفتم : یه هفته خوبه

گفت : اره

گفتم : سالگرد ازدواج  می گیریم همتون رو دعوت می کنیم

بعد فکر کردم گفتم : قراره بچه های خوب و باحال مجلس و گرم کنن

گفت : شیرینی هم بده

گفتم : شیرینی و شربت خوبه

گفت : آره . حدوا نمی دونی کی عروسیته

گفتم : تقریبا هروقت اون بخواد

گفت : خونت می آم

گفتم : اگه برگشتم باشه

گفت : به نظرت خوش اخلاقه

گفتم : خیلی

گفت : بهش دست زدی

گفتم : نه

گفت : برای چی

گفتم : آخه باید به خودش برسم

گفت : خیلی رمانتیک تیکه می آی

گفتم : نه جدی گفتم

گفت : تنها میری خواستگاریش

گفتم : والله خاستگار زیاد داره  همه می ریم هر  کدوم و انتخاب کنه دیگه خوشبحال طرف می شه

گفت :  سعی کن زیاد خودش نگیره خواست بگیره حالش و بگیر

گفتم : پس هنوز نشناختیش

گفت : شاید . ولی اینطور که تو می گی منم تشویق میشم بیام

گفتم : خوب تو هم بیا

گفتم : اگه عروسی جور شد همه لباسها کتابها و نوارهام را ببخشید  به اونا که محتاجند هرکس لباس نداره لباسهارو بهش بدین  هرکس می خواد عروسی کنه کتابه و نوارهارو

گفت : مگه کتابات چی میگن

گفتم : خواستگاری و عاشق سدن و ازدواج رو یاده آدم می دن

گفت : نوارارو توی عروسیشون بگذارن

گفتم : قبله عرسیم میشه گوش داد

 

بعد چون داشت دیر میشد ترسیدم بدقولی بشه ازش خداحافظی کردم

چند وقت بعد که باهاش عروسی کردم کارت دعوت اومد در خونشون وقتی دعوتنامه رو خوند قطرات اشک بروی صورتش جاری شده بود  و آرام گفت : خوش بخت باشی . خوش بحالت  آره حالا فهمیدم کجا میرفتی کاشکی از اول فهمیده بودم ................. جبهه

 

 

 


نوشته شده در شنبه 87/5/5ساعت 12:45 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      

 Design By : Pichak