سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد

چند روز قبل از شهادت شهید زین الدین از سر دشت می رفتتیم باختران ، بین حرف هایش گفت : (( بچه ها من دویست روز روزه بدهکارم !)) تعجب کردیم.
گفت (( شش ساله هیج جا ده روز نمونده ام که قصد روزه کنم))
وقتی خبر رسید شهید شده توی حسینیه انگار زلزله شد. کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد . توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان.
آخر مراسم عزا داری ، آقای صادقی گفت : (( شهید ، به من سپرده بود که دویست روز روزه قضا داره، کی حاضرا براش این روز ها رو روزه بگیره ؟))
همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند می شد ده هزار روزه.


نوشته شده در شنبه 89/7/10ساعت 5:48 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

    آفتاب تازه طلوع کرده بود که قدیر وارد انبار آذوقه شد. با آمدن قدیر، وضع انبار هر روز بهتر از روز قبل می‌شد. مقابل در بزرگ انبار، یک کامیون توقف کرد. راننده پیاده شد و گفت: "برنج "
قدیر گفت: "چشم، الان "

هشت جوان با سرعت مشغول تخلیه کامیون پر از برنج شدند. هنوز نیمی از کامیون تخلیه نشده بود. همگی خیس عرق شده بودند، اما با تلاش و کوشش کار می‌کردند. قدیر راضی نبود. در حاشیه در ورودی انبار، یک نفر که تازه از راه رسیده بود، با دقت داخل انبار و اطراف آن را نگاه می‌کرد. ایستادن این تازه وارد، قدیر را ناراحت کرد. تازه به لشکر آمده بود، اما در همین مدت کوتاه بر اثر جدیت، مورد توجه همه قرار گرفته بود. قدیر، پیرمردی بود که هر کس را مستحق نصیحت می‌دید، می‌گفت. با خودش گفت: هرچه باداباد. تصمیم گرفت برای به کارگیری این تازه وارد به مسئول مراجعه نکند. جلو آمد ایستاد و گفت: "چرا منو داری نگاه می‌کنی جوان؟ مگه نمی‌بینی این بندگان خدا خسته شده‌اند؟ بیا کمک کن زودتر کلک کار کنده شه. "

تازه وارد جوری این پا و آن پا می کرد که معلوم بود اصلا وقت نداشت، فقط می‌خواست از محل انبار و آشپزخانه بازدید سریعی کند و برود. قدیر چند قدم دیگر به جوان نزدیک شد و گفت: "تو تازه آمده‌ای لشکر؟ معلومه. "

جوان چیزی نگفت. حالا مچ جوان در دست قدیر بود. دستش را کشید و گفت: "بیا، فقط برای دو روز عملیات که نباید به جبهه بیایی. پس چه کسی برای شما بپزه؟ کی ماشین آذوقه رو خالی کند؟ "

اولین گونی که بر پشت جوان قرار گرفت، دردی شدید در قفسه سینه‌اش احساس کرد.
قدیر که پشت سر جوان می‌آمد،‌گفت: "تندتر برو پدرجان! از بی کاری چیزی عاید کسی نشده. برو... برو کار می‌کن مگو چیست کار. "

جوان از پله‌های آن طرف سکوی انبار پائین آمد. دالانی از قفسه را طی کرد و در انتهای انبار، گونی را روی زمین گذاشت. بعد برگشت و گونی دوم را به دوش کشید و پیش رفت. در قفسه‌های انبار، کیپ تا کیپ پوتین‌های نو چیده بودند. جوان تازه وارد در حال به زمین گذاشتن گونی دوم بود که این بار، استخوان کتفش سوخت. نالید و گفت: "آخ. "

قدیر که از کار جوان تازه وارد راضی بود،‌به یکی از کارگران انبار گفت: "آدم پرکاریه. درخواستش کن بیاد انبار. "

جوان هرچه فکر کرد تازه وارد را کجا دیده، به خاطر نیاورد.

- قیافه‌اش آشناست، اما نمی‌دونم کجا مشغوله، بهتره با خودش حرف بزنیم.

هوا گرم بود. تارهای کنف گونی‌های برنج، مانند سوزن به بدن افرادی که کامیون برنج را خالی می‌کردند فرو می‌رفت. وقتی آخرین گونی برنج از کامیون تخلیه شد؛ یک وانت تویوتا، رو به روی انبار توقف کرد. طیب که مسئول تدارکات بود، از آن پیاده شد و به طرف قدیر آمد و گفت: "سلام! خدا خیرتان بده. زیارت کربلا ان‌شاءالله. تمام شد به امید خدا. "

چند روز بود که در آمار غذای لشکر، مشکلی پیش آمده بود و طیب، از سوی آقا مهدی مامور شده بود تا شخصا به انبار و آشپزخانه برود و این مساله را حل کند. طیب به طرف انبار آمد. به هر کدام از افراد که رسید، حال و احوال کرد. قدیر، با دیدن جوان که در حال بردن آخرین گونی به طرف انبار بود، مساله‌ای به یادش آمد. او را با دست به طیب نشان داد و گفت: "می‌خواستم خودم خدمتتان برسم. حالا خوب شد که خودتان آمدید. راجع به این جوانه.

طیب به سمتی برگشت که دست قدیر نشان می‌داد. ناگهان دهانش از تعجب بازماند. فکر کرد اشتباه می‌‌بیند. بلافاصله به طرف انبار دوید. وقتی به رزمنده‌ای رسید که آخرین گونی برنج را حمل می‌کرد، گونی را گرفت و روی زمین گذاشت و گفت: آقامهدی! شما اینجا چه کار می‌کنید؟ از صبح همه منتظر شما هستند.

آقامهدی طیب را دعوت به سکوت کرد و گفت: چرا آشفته شده‌ای طیب؟

قدیر که از ابراز ارادت طیب به آن جوان مات مانده بود گفت: جوان خوبیه، معلومه شما هم می‌شناسیدش.

طیب به قدیر گفت: شما ایشان را نمی‌شناسید؟

اقامهدی که دیگر طاقت ایستادن نداشت روی زمین نشست. طیب حال آقامهدی را فهمید و گفت: آقامهدی، آقامهدی! آقا مهدی که حسابی به زخم های قدیمی اش فشار آمده بود و از درد کتف و سینه صورتش در هم بود گفت: چیزی نیست، چیزی نیست طیب!

طیب رو به قدیر کرد و گفت: شماها عجب آدم‌های بی‌ملاحظه ای هستیدها! این مؤمن آقا مهدی باکری فرمانده لشکر عاشوراست.

قدیر هاج و واج ماند. فقط خواست چیزی گفته باشد تا مگر بر شرمندگی خودش غلبه کند.

- من با چه زبانی عذرخواهی کنم. خیلی تند حرف زدم. ناراحتم به علی!

آقا مهدی که تکیه داده به دیوار انبار، برخاست و جلو آمد. خنده‌ای غمگین بر لب داشت.

- چیزی نیست طیب! یک مقدار به رزمنده‌ها کمک کردم.

طیب گفت: یعنی چی آقامهدی؟ برای ما خوبیت نداره.

آقا مهدی گفت: هیچ مسئله مهمی اتفاق نیفتاده. من هم مثل این برادران بسیجی هستم. خیلی خوشحالم که در کنارشان انجام وظیفه کردم و یک ساعت با آنها بودم.

قطره‌های عرق، از پیشانی قدیر به پایین لغزید. نگاهش تنها به زمین بود. خیلی دوست داشت چشمانش به چشمان آقا مهدی نیفتد. آقامهدی جلوتر آمد. صورت قدیر را بالا آورد و بوسید.

راننده کامیون را روشن کرد. کامیون آرام آرام از جلو انبار دور شد. آقامهدی از همه خداحافظی کرد و با طیب به مقر فرماندهی رفت.

نوشته شده در پنج شنبه 89/7/8ساعت 12:47 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

فریاااااد زد میخواهم  بوسش کنم  ،

گفتند نمی شود ..

جییییییغ کشید ،  شیون کرد و ناله زد  ،

نگذاشتند ،

 گفتند نامحرم است ..

با آه گفت برادر خودم ، نامحرم نیست ، میخواهم

صورتش را ببوسم..

باز هم گفتند نمی شود ..

اصرار کرد ، صدای هق هقش دل همه را به درد آورده بود..

گفتند نمی شود..

گفت تورا به جان اربابش ، امام حسین  (ع)

بگذارید بوسش کنم ..

همه سکوت کردند ..

یکی با اشک گفت :  نمی شود ، این
شهید
سر ندارد ..


نوشته شده در سه شنبه 89/7/6ساعت 1:11 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak