سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد

فریاااااد زد میخواهم  بوسش کنم  ،

گفتند نمی شود ..

جییییییغ کشید ،  شیون کرد و ناله زد  ،

نگذاشتند ،

 گفتند نامحرم است ..

با آه گفت برادر خودم ، نامحرم نیست ، میخواهم

صورتش را ببوسم..

باز هم گفتند نمی شود ..

اصرار کرد ، صدای هق هقش دل همه را به درد آورده بود..

گفتند نمی شود..

گفت تورا به جان اربابش ، امام حسین  (ع)

بگذارید بوسش کنم ..

همه سکوت کردند ..

یکی با اشک گفت :  نمی شود ، این
شهید
سر ندارد ..


نوشته شده در سه شنبه 89/7/6ساعت 1:11 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

محاصره تنگ تر شد. نه راهی به عقب داشتیم نه تجهیزات برای مقابله. زیر سنگ و کلوخ مچاله بودیم. تماسمان هم قطع شده بود.جرات نمی کردیم از جایمان تکان بخوریم . باران گلوله بالای سرمان بود .
به هر زحمتی بود ، خودم را رساندم به فرمانده . با یکی دو تا از بچه های دیگر وجعلنا را زمزمه می کردند . نمی دانم چرا بغضم ترکید. نتوانستم حرفم را بزنم . سکوت اختیار کردم .
 دشمن هر لحظه نزدیک تر میشد هوای گرم تابستان بود و لباس هایمان خیس عرق.
فرمانده متوجه ام شد . نگاهی به من کرد چیزی نگفت . بالاخره گفتم : دسته جمعی سوره مبارکه فیل را بخوانیم و. ... بعد از مکثی اولین سنگ را خودش پرتاب کرد . دومیش من بودم . و سومی و چهارمی... سنگ ها اندازه مشتمان بودند .
نیم ساعت به همین صورت جنگیدیم . صدای گلوله ها قطع شد. پارچه های سفیدی را دیدم که روی هوا می لرزید .
فرمانده گفت : وایسین ! بیشتر زیر پیراهن ها خونی بودند. بعضی ها داشتند فرار می کردند . باید می رفتیم جلو با اسلحه ها بدون تیر . تسلیم شدند و هاج و واج به ما خیره شدند . دور و بر ما را نگاه می کردند . دنبال نیروهای بیشتری بودند .
وقتی به آن ها گفتیم با سنگ و کلوخ تسلیم شده اند ، می خندیدند . به عربی به هم می گفتند : حق هم دارند مسخره مان کنند . نیروهایشان را ببینید همین چند نفرند !
وقتی خشاب ها خالی را نشانشان دادیم ، گریه می کردند و می گفتند:
 پس این همه آتش از کجا بود


بر گرفته از کتاب من هم مثل شما

نوشته شده در یکشنبه 89/7/4ساعت 4:50 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

جعفر ربیعی از دیدارش با عطش به هنگام مجروحیت می گوید:

(( صبح روز چهارم از شدت تشنگی به شبنم هایی که روی علف های هرز نشسته بود روی می آوردم.
لب خشک و ترک خورده را به قطره های شبنم نوک علف ها چسباندم.ولی این مقدار حتی نتوانست لب های خشک مرا تر کند تا چه رسد به رفع عطش.
آفتاب در ادامه ی حرکت خود آرام آرام به بالای سر من رسید.
تصمیم گرفتم به هر قیمت که شده خود را به بالای سر جنازه ای که در سه متری ام افتاده بود برسانم. امید داشتم که در قمقمه ای که به فانسقه اش بسته بود آب باشد.
با هر مشقتی بود خود را به جنازه رساندم و با دندان ، قمقمه را از فانسقه بیرون آوردم.
 قمقمه را بین دو ساعد دستم قرار داده و با دندان در آن را باز کردم اما به محض اینکه خواستم قمقمه را به دهانم نزدیک کنم از دستم رها شد و به زمین افتاد و آب آن جاری شد و حسرت آب از دست رفته ، تمام وجودم را گرفت.
چشمانم تحمل دیدن ای صحنه را نداشت .
رمل ها خیلی سریع آب را مکیده بودند ))


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/24ساعت 7:4 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

 Design By : Pichak