سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد

این یادداشت ها ما حصل دیدن صحنه هایی در جنگ ، ثبت خاطرات دلاوران عرصه ی دفاع و مستند سازی از جانبازان گران قدری است که هر گز کسی نمی تواند ادعا کند دین خود را به ایشان ادا کرده است. 

به جای مقدمه

الان ساعت چهار بعد‌از‌ظهر چهارشنبه است و من که چهار روز از عمل‌ام گذشته باید چند روز دیگر این جا در بیمارستان شهر همر آلمان بمانم تا قطعه‌ای که برای نای‌ام ساخته‌اند را آزمایش کنند.می گویند با این لوله تنفس برای شیمیایی هایی مانند من آسان تر می شود.
مدتی است به صرافت افتاده‌ام خاطراتم را پاکسازی کنم و گویی زمان مناسبی پیش آمده. وقتی صفحات انبوه دفترچه خاطراتم را یکی‌یکی ورق می‌زنم و می‌خوانم ، خاطرات شیرین، تلخ، تکان‌دهنده و خاطره‌انگیز را مرور می‌کنم، دلم می‌گیرد. حتی خاطرات شیرین و خنده د‌ار هم آ‌ن قدر سینه‌ام را می‌فشارد که نه تنها بغض‌ام، که وجودم می‌خواهد بترکد.
وجه مشترکی در اغلب خاطره‌ها وجود دارد. این که همگی حس‌های شخصی من هستند و فقط من می‌فهمم که چه نوشته‌ام. برای همین، امروز تصمیم گرفتم، همه را بسوزانم. اما قبل از سوزاندن یک کار دیگر باید انجام دهم. آن هم جداسازی است.
برخی از صفحات به من تعلق ندارند و من حق ندارم آن‌ها را بسوزانم. گویی من آن‌جا بوده‌ام تا ببینم و بشنوم و بنویسم، برای همه ی مردم. از امروز این صفحات را جدا می‌کنم تا ببینم سرنوشت آن چه می‌شود.

برگه ی اول
از روزی که خرمشهر آزاد شده، بمب‌های شیمیایی امان این شهر ویران را بریده است. به همراه برادر مسرور باید یک گروه خارجی را همراهی کنیم تا از خرمشهر بازدید کنند. چند پیرمرد که می‌گویند پروفسور هستند به همراه چند عکاس اروپایی و یک عکاس ایرانی. اروپایی‌ها با دیدن من تعجب کردند. شاید انتظار نداشتند نوجوانی را در قد و قواره و شکل و شمایل من در لباس نظامی ببینند.

با این که خطر آلودگی شیمیایی در مناطقی که بازدید می‌کردیم، شدید نبود،اما همه ی گروه از ماسک و باد‌گیر استفاده کردند.
یکی از پیرمرد‌ها به نام پروفسور هندریکس که از بقیه سرزنده‌تر بود، سعی می‌کرد با من ارتباط برقرار کند. دست آخر هم یک خودکار به من هدیه داد. لابد فکر می‌کرد من با پدرم به پیک‌نیک آمده‌ام و این لباس را هم از سر شیطنت کودکانه به تن کرده‌ام.
پروفسور هندریکس به یکی از خبرنگاران می‌گفت، اگر یک سرباز ایرانی با تجهیزات کامل پدافند شیمیایی هنگام بمباران در خرمشهر می‌ماند، حتماً کشته می‌شد. زیرا این حجم مواد شیمیایی حتماً به پوست و ریه ی او نفوذ می‌کرد.
با خودم فکر می‌کنم آیا این اروپایی‌ها می‌توانند باعث شوند صدام از عواقب این کار بترسد.
دوستم یاسر می‌گوید، این اروپایی‌های...از یک طرف مواد شیمیایی را به صدام می‌دهند و از یک سو می‌آیند بررسی کنند چقدر پدر ما را در‌آورده،تا بمب‌های شیمیایی را بهتر درست کنند.


برگه ی دوم
امروز با یاسر به بیمارستان ساسان تهران رفتیم. یکی از بچه‌ محل‌هایشان که در گردان عمار است تازه از اتریش برگشته. آن‌ها یک گروه بودند که برای درمان تاول‌های شیمیایی به آن‌جا رفتند. سه نفر از گروه به شهادت رسیده‌اند.
تعریف می‌‌کرد در بیمارستان اتریش، اجازه ی ملاقات با هر کسی را نداشتند. بیشتر، دانشجویان ایرانی مقیم اتریش دور و بر آن‌ها بودند و غذای ایرانی برای آن‌ها می‌بردند. یکی از آن‌ها به نام دکتر نهاوندی که رییس انجمن اسلامی دانشجویان اتریش بوده تصمیم می‌گیرد برای آن سه نفر که شهید شدند تشییع جنازه راه بیاندازد. اما پلیس اجازه نمی‌دهد. آن‌ها هم سه تا جعبه خالی با روکش پرچم ایران در خیابان روی دست می‌گیرند، جمعیت زیادی از مسلمانان ترکیه و ایرانی و عرب جمع می‌شوند. پلیس فکر می‌کند آن‌ها جنازه‌اند، حمله می‌کند و با جعبه‌های خالی رو به رو می‌شود!
بنده ی خدا از اروپا فقط یک تخت و یک اتاق را دیده است و چند تا خاطره از دانشجویان.

برگه ی سوم
دیشب بچه‌های گردان زهیر همه، شیمیایی شدند و به عقب رفتند. تمام جزیره ی مجنون آلوده است. ما هم باید تا فردا برگردیم. سید که از قدیمی ‌های جنگ است می‌گوید قبل از آزادی خرمشهر، عراق فقط چند بار از گاز اشک‌آور و تهوع‌‌آور استفاده کرد؛ اما بعد از فتح خرمشهر، انواع و اقسام بمب‌های شیمیایی نیست که مرتب روی سر بچه‌ها نریخته باشد.
باید ضربه ی فتح خرمشهر خیلی کاری بوده باشد که صدام تیر خلاص خودش را بزند و از یک سلاح ممنوعه استفاده کند. آن هم این قدر علنی.
چند روز پیش برادر مسرور را دیدم، می‌گفت آن پیرمردی که از تو خوشش آمده بود، دوباره به ایران آمده است. او از سفر قبلی مقداری موی سر یک زن که در بیمارستان اهواز در اثر تماس با گاز خردل شهید شده را با خود به بلژیک برده است. خبرنگار‌ها گفته‌اند دروغ می‌گویی که عراق از گاز خردل استفاده کرده است.
پروفسور هندریکس درِ شیشه‌ را که مو‌های زن در آن بوده ، باز می‌کند و می‌گوید این مو‌ها را لمس کنید! اگر دروغ باشد که هیچ اتفاقی نمی‌افتد ولی اگر راست گفته باشم و دست شما تاول بزند، کاری از من بر‌نمی‌آید.چون سولفو موستار(خردل)پادزهر ندارد!
تازه متوجه شدم چه بایکوت خبری شدیدی علیه ماحکمفرماست.


برگه ی چهارم
امروز صبح در جفیر بچه‌های لشکر را دیدم که دم بهداری صف کشیده اند. می‌گفتند گاز اعصاب خورده‌اند. عصبی و وحشت‌زده به خود می‌لرزیدند. صحنه ی رقت‌انگیزی بود. بچه‌های دوست‌داشتنی و نترسی که هیچ کس حریف آن‌ها نمی‌شود، به بیماران روانی تبدیل شده بودند.
با خودم فکر کردم دشمن چقدر حقیر و زبون است که به جای مقابله ی مردانه و رو در رو از سم استفاده می‌کند. شاید دشمنان ائمه هم از وحشت رو‌یا‌رویی با آن‌ها به سم روی می‌آوردند. چنین دشمنی می‌ترسد به حقانیت حریف و به قدرت و توان او اقرار کند. قانون جنگ می‌گوید باید در مقابل کسی که توان بیشتر دارد و حق با اوست، تسلیم شد.
در این جنگ، هم حق با ماست و هم توان و روحیه ی ما بالاتر است. پس چرا صدام تسلیم نمی‌شود و هر‌چه در میدان جنگ کم می‌آورد، با سلاح شیمیایی جبران می‌کند؟

 

برگه ی پنجم
اولین بار است فاو را می‌بینم. به نظرم فرماندهان عراقی دیوانه شده‌اند که دستور می‌دهند این قدر مواد شیمیایی در این شهر خالی شود! شاید یاد از دست دادن خرمشهر افتاده‌اند. این جا دیگر مثل مناطق دیگر کسی پس از حمله ی شیمیایی به عقب نمی‌رود. بچه‌ها می‌ایستند تا دیگر توان‌شان تمام شود. هر کس این جا نفس بکشد آلوده می‌شود. صادق می‌گوید از شنود قرارگاه خبر گرفته یک گردان عراقی هم شیمیایی شده. جهت باد مکر دشمن را به خودش برگردانده. گرچه آن بدبخت‌هایی که شیمیایی شدند به احتمال قوی جیش‌الشعبی بوده‌اند. سرفه و سوزش چشم این جا طبیعی است. هر کس می‌آید دست خالی بر‌نمی‌گردد.
فکر نکنم بتوانم تا فردا دوام بیاورم.
آیافاو در صفحه ی زمین به فراموشی سپرده شده است؟ چه کسی جز خدا می بیند ظلمی را که در این شهر رخ می دهد؟

برگه ی ششم 
چند هفته‌ای است، که صالح، یک کبک را که بالش زخمی شده نگهداری می‌کند. وقتی به خط آمدیم، چون کسی در کرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بیاورد. بیشتر از چند متر نمی‌تواند بپرد ولی پاهای تیزی دارد.
بعد از ظهر پریروز که خط از همیشه آرام‌تر بود، صالح رهایش کرده بود، هوایی بخورد. دیگر جَلد شده بود. وقتی مستقیم به سمت عراقی‌ها رفت، زیاد نگران نشدیم. عصر بود. غیر از چند نفر که نگهبانی می‌دادند، بقیه در حال استراحت بودند. صالح کنار من مقابل درِ سنگر دراز کشیده بود و چفیه‌اش را روی صورتش انداخته بود که ناگهان با پرت شدن چیزی روی سینه‌اش، همه از جا پریدیم. باور کردنی نبود کبک بیچاره در حالی که از چشم و دهانش ترشحات کف مانند خارج می‌شد، در دستان صالح جان داد، لحظاتی در حیرت گذشت تا با فریاد یکی از بچه‌ها که شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمدیم. بلافاصله از سنگر بیرون پرید و داد کشید: شیمیایی زدند! شیمیایی!
حدس او درست بود. پرنده ی بیچاره به محل اصابت بمب شیمیایی نزدیک‌تر بود و پیغام رسانی‌اش که با مرگش همراه بود، سبب شد یک گردان به موقع خبر شوند و ماسک‌ها را بزنند.
عامل تاول‌زای خردل زده بودند. به زودی محلش کشف شد وچاله ی بمب‌ها با خاک پوشانده شد و محدوده ی آلوده تعیین شد. 
با دیدن این صحنه تازه فهمیدم مفهوم سلاح کشتار جمعی چیست! سلاحی که هر جان داری را بی‌جان می‌کند. 
در این فکرم که زور مداران و اسلحه‌سازان منتظر نمی مانند تا سلاحی متعارف شود و سپس از آن استفاده کنند؟ آیا این که در عقبه ی خط در حال تردد یا کاری هستی و ناگهان یک توپ اتریشی بدون سوت یا هیچ نشانه‌ای کنارت منفجر می‌شود، عیر متعارف نیست؟
صدام ملعون هم این وظیفه را به عهده گرفته است تا سلاح شیمیایی را متعارف کند! آیا این از مصادیق پیشرفت سلاح جنگ افروزان است؟تا کسی نبیند، در نمی یابد چه تفاوتی میان سلاح شیمیایی و سلاح های متعارف وجود دارد.


برگه ی هفتم
همین امروز صبح به کانال پرورش ماهی رسیدیم. شلمچه از مناطق بسیار آلوده است. امروز برای سومین‌بار شیمیایی زدند. حالم به هم ریخته است. همراه بقیه به عقبه آمده‌ام. در بیمارستان با دیدن وضع بچه‌ها خجالت می‌کشم بگویم شیمیایی شده‌‌ام.
تاول‌هایی روی پشت یکی از بچه‌هاست که نیمی از پشت او را پوشانده. چشم عده‌ای نمی‌بیند و ترشحات ناجوری دارد. نفس‌ها بریده بریده است. حتی با اکسیژن به زحمت نفس می‌کشند، انگار ریه‌شان پر از آب است.
چشم بعضی دیگر سرخ شده و عصبی و به هم ریخته می‌لرزند. برخی آرام دراز کشیده‌اند. برخی نشسته‌اند و نمی‌توانند دراز بکشند. اوضاع وخیمی است.
کسی را ندیدم روحیه‌اش را باخته باشد، ولی وضعیت بلاتکلیفی است. اگر قرار باشد جنگ این طور پیش برود چه می‌شود، صدام از انواع و اقسام بمب‌های شیمیایی استفاده کند و ما سکوت کنیم و هیچ‌کس به داد ما نرسد.


برگه ی هشتم
امروز از گردان مرخصی گرفتم و همراه برادرم که در لشکر مسئولیتی دارد به یک روستای مرزی در استان کردستان رفتیم. متأسفانه تا آخر سفر هم نفهمیدم نام این روستای کوچک چیست؛چون تمام مردم آن به شهادت رسیده اند. آن هم با گاز شیمیایی اعصاب. هنوز یک ماه از حمله ی شیمیایی صدام به حلبچه با گاز اعصاب نگذشته است و برخی صحنه‌ها که در فیلم ها و عکس‌ها از حلبچه دیده‌ام، برایم تداعی می‌شود.
گاز اعصاب بلافاصله پس از تأثیر بر انسان‌ها و حیوانات و مرگ آنی آن‌ها، در محیط تجزیه می‌شود و اثری در آب و خاک محیط به جا نمی گذارد. تنها با بررسی کیفیت مرگ افراد می‌توان نوع گاز را تشخیص داد.
در حلبچه، مردم هنگام فرار بر زمین افتاده و جان داده بودند و آثاری از ضجر و درد در آن‌ها دیده نمی‌شد. امّا مردم این روستای کوچک که با ده بمب مورد حمله قرار گرفته ، پس از درد و ضجر فراوانی به شهادت رسیده اند. چنگ زدن به موی خود، لباس یا خاک را در اغلب آن‌ها دیدم.
ظاهراً گاز اعصابی که در حلبچه استفاده شده بود، اول مغز رااز کار می‌اندازد؛ لذا مرگ در آرامش رخ می‌دهد. در حالی که در این نوع گاز، تا آخرین لحظه ی جان دادن، مغز هوشیار است و ریه در اثر واکنش طبیعی خود پر از آب می‌شود و خفگی با ریه ی پر از آب خیلی دردناک است.
به نظرم رسید اگر سلاح هسته‌ای منفور است، لااقل به دلیل هزینه و تکنولوژی بالایی که نیاز دارد در دست کسانی است که حداقل برای اعتبار بین‌المللی خود هم که شده در مقابل هر واکنش کوچکی از آن استفاده نمی‌کنند. امّا سلاح شیمیایی که در تیتر یکی از روزنامه‌ها آن را سلاح هسته‌ای فُقرا نامیده بود می‌تواند در دست هر بی‌سرو پایی نظیر صدام باشد تا به هر دلیل از آن استفاده کند. استقبال مردم حلبچه از ایرانیان وجود حقیر او را به خشم آورد و دستور استفاده از گاز اعصاب با مرگ آسان را بدهد و معلوم نیست با چه خصومتی دستور بمباران وسیع این روستا را بدهد و از مرگ ضجرآور آن‌ها لذت ببرد.

برگه ی نهم
امروز با یک دختر‌بچه در بیمارستان ساسان آشنا شدم. از سر‌دشت آمده است. سه سال از پایان جنگ می‌گذرد و یک دختر بچه ی پنج ساله که به شدت دچار عارضه‌های شیمیایی است. از مادرش پرسیدم، گفت در حادثه ی هفتم تیر‌ماه شصت وشش شیمیایی شده.
بعد توضیح داد آن روز صدام با نه بمب خردل شهر مرزی سر‌دشت را مورد حمله قرار داده که حدود صد نفر به شهادت رسیده‌اندو چند هزار نفر شیمیایی شدند.
یادم آمد حلبچه در اسفند همان سال مورد حمله ی شیمیایی قرار گرفت. گاز اعصاب همه ی مردم شهر حلبچه را در جا کشت و صحنه‌های دلخراشی به وجود آورد. به همین دلیل همه ی دنیا حلبچه را شناختند. اما چون سردشت یک شهر ایرانی بود و تبلیغ در مورد آن ممکن بود روحیه ی مردم را تضعیف کند، در سکوت ماند. الآن چه باید کرد؟
دخترک، سرفه‌های شدیدی می‌کند. مادرش برای پزشک مشکلات اش را می‌شمارد. سرماخوردگی‌های پیاپی، سوزش چشم وبوی بد دهان؛ و شاید مشکلاتی که خودش هم نمی‌دانست.
مادرش می‌گفت سالی دو سه بار مجبور است برای درمان به تهران بیاید و بنیاد مستضعفان و جانبازان هنوز آن‌ها را جانباز نشناخته‌ است. او می‌گفت مثل او صد‌ها نفر در سر‌دشت هستند و چون سر‌دشت امکانات تخصصی ندارد مجبورند به ارومیه یا تهران یا شهر‌های دیگر بروند. این دیگر یک مظلومیت مضاعف است.

برگه ی دهم
بنیاد می‌گوید تا درصد تعیین نشود، هیچ هزینه ی درمانی تعلق نمی‌گیرد. چند آزمایش ریه داده‌ام هزینه‌اش صد و بیست هزار تومان شده است. گفتند باید از بیمه بگیری. در سالن انتظار بیمه در نوبت نشسته، روزنامه می‌خواندم. ناخواسته حرف‌های دو خانم پشت سری را می‌شنیدم. معلوم است اغلب حرف‌ها در مورد چیست!
ـ مهناز رو؟ آره هفته ی پیش تو هفت‌حوض دیدمش. یه خواستگار براش اومده شیمیاییه! گفتم نری زنش‌شی‌ها! اینها بچه‌دار نمیشن! خودش هم یک چیزهایی ...
صدایم کردند و بلند شدم. خانمی از پشت کیوسک شماره ی شناسنامه خواست. اولش نشنیدم چه می‌گوید سرم را جلوی پنجره ی شیشه‌ای بردم، بوی دهانم به او خورد با حالت چندش‌ناکی عقب رفت. برگه‌ها را گرفتم و به اتاقی وارد شدم. خانمی برگه‌ها را وارسی کرد و پرسید:حالش بده؟ لابد حدس زده بود کسی با چنین آزمایش‌هایی در این بعد از ظهر گرم تابستان باید زیر کولر خارجی اکسیژن‌ساز در حال استراحت باشد.
نخواستم بگویم خودم هستم.
گفتم: شیماییه! بدون این که سرش‌رو بلند کنه گفت: آخ ای!! این‌ها می‌میرند همه‌شان، نه؟!
هفته ی گذشته تلویزیون فیلم تکراری یک جانباز شیمیایی را پخش می‌کرد که سرطان داشت. معلوم نبود چرا صورتش ورم شدید کرده بود. احتمالاً سیستم ایمنی بدنش از کار افتاده بود. اسمش محمدرضا شاهرخ بود. عاقبت هم شهید شد. 
مجید می‌گفت هر وقت شبکه ی خبر این جانبازهای شیمیایی دم شهادت را با آن وضع رقّت انگیز نشان می‌دهد دخترم می‌پره بغلم میگه: بابا تو هم اینطوری می شی؟
می‌گفت هر شب که اخبار تشییع جنازه ی یک شهید شیمیایی را نشان می‌دهد، تا چند روز خانواده ی من به هم می‌ریزد. هر تماس تلفنی که می‌شود، منتظر یک خبر از من هستند. خانه که هستم دخترم از مدرسه می آید اول می‌پرسه: باباکو؟!

برگه ی یازدهم
امروز بالأخره قرار است کمیسیون پزشکی بنیاد مستضعفان و جانبازان تکلیف من را معلوم کند.
پس از چند سال پیگیری اداری و درمان، با هزینه ی شخصی، هنوز بنیاد مرا جانباز شیمیایی نمی‌داند! چند ماه است آزمایش‌های تنفسی و خون و غیره و معاینه کردند و فرم پر کردند. هنوز امید ندارم آبی از این‌ها گرم شود. وضع من که این همه سفارش کننده دارم این است، بقیه چه می‌کشند؟ 
در کوران جنگ فکر می‌کردند مهم‌ترین مشکلی که گاز خردل ایجاد می‌کند، مشکل پوستی است .چون تاول‌های شدید روی بدن رزمنده‌ها ظاهر می‌شد. بعد فکر کردند مشکل چشم حاد‌تر از مشکل پوست است. چون پوست پس از مدتی بهبود پیدا می‌کند ولی چشم تازه مشکلاتش شروع می‌شود.
الآن پس از گذشت سال ها از پایان جنگ، دریافته‌اند مشکل اصلی مصدومان شیمیایی ، مشکل ریه است. کسی هم که ریه‌اش را از دست بدهد ، درمانی ندارد.
احتمالاً چند سالی هم باید بگذرد تا بفهمند هر کس در منطقه ی آلوده بوده، باید تحت آزمایش و درمان قرار بگیرد. از جمله آن رزمنده‌ای که الآن دور از امکانات پزشکی در روستایی مشغول دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتی است که نمی‌شناسد.
نگاه مردم هم به شیمیایی‌ها بهتر از این نیست. ظاهر سالم را می‌بینند و نمی‌دانند این آدم نه می‌تواند بدود نه می‌تواند از پله بالا برود، نه در آلودگی شهر تردد کند و نه نفس راحت بکشد.






 


نوشته شده در شنبه 87/9/16ساعت 12:1 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

پاداش شهیدان 

فجر سینة سیاه شب را می‌درد و شهادت دل سیاهی جامعه‌ها را می‌شکافد. و تا آخرین نقطة‌ چشم اندازها و دورترین کرانه‌های نور می‌تازد. نقاب کنار می‌رود پرده می‌افتد حقیقت با بدن عریان ظاهر می‌گردد رسالت نور انسان ملکوتی. پس همة دردهای زایمان بر تو مبارک باد ای شهید! زیرا این نوزاد که رگه‌های حیات مادی تو را قطع می‌کند، بزودی زمینت را به آسمانت متصل خواهد ساخت و به گستردة سیاه عروجگاهت نور خواهد پاشید. 
این سفیدیها پیک حقیقتند و از سر چشمه‌ای به سوی تو سرازیر می‌شوند که آغازشان «ازل» است و انجامش «ابد». و تو همان به زنجیر کشیده شدة‌ بشریتی که امروز پیشانی خونین خود را بر خاک می‌سایی و هنگامی که سر از خاک برداشتی این بار پیشانی نه، چهره‌ای فروزانتر از کانون خورشید، که انسانها ارزش خود را در قلمرو وجود تو فروغ تو باز خواهند یافت و دیگر راه خود را باگامهای خود خواهند بود که نه پا به زنجیر تقلیدها بسته‌اند و نه گردن به یوغ ذلت و بردگی. 
 

و چرا فضیلت و پاداش به صورت آبشاری از پیش پای تو سرازیر نشود؟ و چرا برای انسانها قاعده نباشی و برای قافله‌ها زیارتگاه؟ 

بی‌شک بالاترین و پرارج‌ترین مقام «صالحین» از آن توست، ای شهید و آیات 169 تا 171 در سورة‌ آل عمران در شأن تو که در بخشهای آینده مفصلاً در مورد این آیات و مجموعه‌ای از روایات در قلمرو پاداش شهید بحث خواهیم کرد و در اینجا تنها به یک آیه از سورة‌نساء و دو حدیث از معصومین (ع) اکتفا می‌کنیم: 
«آنان که زندگی دنیا را به آخرت فروخته‌اند باید در راه خدا پیکار کنند، و کسی که در راه خدا پیکار کند و کشته شود و یا پیروز گردد پاداش بزرگی به او خواهیم داد.»39 
 
در این آیه و چند آیة‌دیگر که به دنبال آن آمده‌اند افراد با ایمان و مسلمان منطق پذیر به طور هیجان انگیزی دعوت به جهاد در راه خدا شده‌اند. در آغاز آیه می‌فرماید: آنهایی باید در راه خدا پیکار کنند که آماده‌اند زندگی پست جهان ماده را با زندگی ابدی و جاویدان سرای دیگر مبادله کنند. یعنی تنها مسانی می‌توانند جزء مجاهدان واقعی باشند که آمادة‌ چنین داد و ستدی باشند و به راستی دریابند که زندگی جهان مادی آن چنانکه از کلمة‌ دنیا به معنی پست‌ترین و پاین‌ترین برمی‌آید در برابر مرگ افتخار آفرین و در ساختار زندگی جاویدان اهمیتی ندارد، ولی آنان که حیات مادی را اصیل و با ارزش و بالاتر از اهداف الهی و انسانی می‌دانند هیچ گاه مجاهدان ایده‌آل نخواهندبود. 
 
سپس در ذیل آیه می‌فرماید: سرنوشت چنین مجاهدانی کاملاً روشن است، چرا که از دو حال خارج نیست: یاشهید می‌شوند و یا دشمن را درهم می‌کوبند و به پیروزی نظامی دست می‌یابند در هر صورت پاداش بزرگی به آنان خواهیم داد. مسلماً در قاموس چنین سربازانی شکست وجود ندارد و در هر صورت پیروزند و چنین روحیه‌ای به تنهایی کافی است که وسایل پیروزی آنان را بر دشمن فراهم سازد. تاریخ نیز گواهی می‌دهد که یکی از عوامل پیروزی سریع مسلمانان بر دشمنانی که از نظر تعداد و تجهیزات و آمادگی رزمی به مراتب بر مسلمین برتری داشتند همین روحیة شکست ناپذیری آنان بوده است. 
 
حتی صاحبنظران بیگانه‌ای که دربارة‌اسلام و پیروزیهای سریع مسلمین در زمان رسول خدا (ص) و نیز بعد از آن بحث کرده‌اند این منطق را یکی از عوامل مؤثر پیشرفت آنان دانسته‌اند.40 یک مورخ غربی در کتاب خود می‌نویسد: مسلمانان از برکت مذهب جدید و مواهبی که در آخرت به آنان وعده داده شده بود اصلاً از مرگ نمی‌هراسیدند و دوام و اصالتی برای این زندگی منهای جهان دیگر قائل نبودند.41 علامة‌بزرگوار مرحوم طباطبائی در مورد آیة فوق می‌نویسد: کشته شدن «شهادت» در آیة مقدم بر پیروزی نظامی ذکر شده است زیرا ثواب شهادت به مراتب فزونتر و استوارتر است چون مجاهد پیروز گرچه پاداش دارد، ولی در خطر ارتکاب کارهای ناشایستی است که آن پاداش را تحت الشعاع قرار می‌دهند. و ممکن است پس از کردار نیک به کردار زشتی دست بیازد ولی شهید پس از آن دیگر زندگی ندارد مگر در بهشت. و در نتیجه شهید پاداش نقد دارد ولی نظامی پیروز پاداشش در گرو کردار بعدی است.42 و منظور از پاداش بزرگ که خداوند به شهید می‌دهد بهشت 43 و تمامی مواهب آن است. بدیهی است در موقعیتی مناسب راجع به دفاع و جهاد نیز بحث خواهیم کرد و به نقل تفاسیر در مورد آیات جهاد خواهیم پرداخت. 
 

دو روایت 

ازمیان صدها و بل هزاران حدیث و روایتی که در مورد مقام و نیز پاداش شهید نقل شده و با انگیزش خاصی روح شهدات طلبی را در انسان بیدار می‌کند فعلاً به نقل روایت بسنده می‌کنیم تا در صفحات بعدی و در موقعیتهای مختلف تعدادی از آنها را به نظر شما عزیزان برسانیم: 

1) رسول خدا(ص) فرمود:‌مافوق هر نیکی نیکی بیشتر و بهتری وجود دارد تا آنجاکه مرد در راه خدا کشته شود. وقتی در راه خدا کشته شد بالاتر از آن نیکی متصور نیست. 25 و انسان به همین دلیل و روی این اصل با رسالت اسلام همگام شده است. از آن روز که رسالت تولد یافت به خاطر نیکی پناهندة آن شد و تا واپسین روز به خاطر نیکی با آن همراه گردید مگر نه رسالت توحیدیها همیشه نیازهای او را برآورده است؟ و مگر نه همة‌ارزشهای نیکی و بالاتر از نیکی در اساس شخصیت و عظمت شهید به کار گرفته شده است، و نقش قهرمانی را بعهدة‌ شهید نهاده است؟ و همین نیکی است سرانجام روشمند مرارتهای میدانهای جهاد و نه غنایم و کشورگشاییهای بی‌رویه . اینجاست که جهاد و شهادت از همة‌ تعلقات سراسر رنگ و نیرنگ مادی فاصله می‌گیرد و شکل و رنگ روحانی پیدا می‌کند. بالاتر از نیکیها یعنی همین. یعنی نیرویی که برای اسیر ساختن دشمن آغاز شده است قیافة جنگی را به خود بگیرد که به منظور آزاد ساختن اسیر پایان یابد و در واپسین صحنة آن نشان بالاتر از نیکیها بر پیشانی شهید بدرخشد. 

امام علی بن موسی الرضا از علی مرتضی(ع) چنین نقل می‌کند: هنگامی که آن حضرت مشغول خطبه بود و مردم را به جهاد می‌خواند جوانی برخاست و گفت: ای امیر المؤمنین فضیلت جنگ جویان در راه خدا را برای من تشریح کن. امام فرمود من بر مرکب پیامبر و پشت سر رسول سوار بودم و از نبرد ذات السلاسل برمی‌گشتم. همین سئوال را که تو از من کردی از پیامبر پرسیدم. رسول فرمود:‌هنگامی که جهادگران تصمیم بر شرکت در میدان جنگ و جهاد می‌گیرند خداوند آزادی از آتش دوزخ را برای آنان مقرر می‌دارد. و هنگامی که اسلحه به دست می‌گیرند و آماده میدان می‌شوند فرشتگان به وجود آنان فخر می‌ورزند. و هنگامی که همسر و فرزند و بستگان آنان با آنها خداحافظی می‌کنند از گناهان خود خارج می‌شوند... از این موقع آنان هیچ کار خیری نمی‌کنند مگر اینگه پاداش آن مضاعف می‌گردد و برای هر روز پاداش عبادت هزار عابد برای آنان نوشته می‌شود و هنگامی که با دشمنان روبرو می‌شوند مردم جهان نمی‌توانند میزان ثواب آنان را درک کنند. و هنگامی که جهت نبرد پا به میدان می‌نهد و نیزه‌ها و تیرها رد و بدل می‌شود و جنگ تن به تن شروع می‌گردد فرشتگان با پرو بال اطراف آنان را می‌گیرند و از خدا می‌خواهند که او در میدان ثابت قدم باشد. در این هنگام منادی فریاد می‌زند: بهشت زیر سایه شمشیرهاست.44 در این هنگام ضربات دشمن بر پیکر شهید ساده‌تر و گواراتر از نوشیدن آب خنک در روز گرم تابستان است. 

و هنگامی که شهید از مرکب فرو می‌غلتد هنوز به زمین نرسیده حوریان بهشتی به استقبال او می‌شتابند و نعمتهای بزرگ معنوی و مادی که خداوند جهت او فراهم ساخته است برای او شرح می‌دهند. و هنگامی که به روی زمین قرار می‌گیرند زمین می‌گوید آفرین بر روح پاکیزه‌ای که از بدن پاکیزه عروج می‌کند بشارت باد بر تو چیزی که نه چشمی آن را دیده است و نه گوشی آن را شنیده است و نه از قلبی خطور کرده است مخصوص توست و انتظار تو را می‌کشد45 و خدا می‌فرماید: من سرپرست بازماندگان توام. هر کس بازماندگان تو را خوشنود کند مرا خوشنود کرده است و هر کس آنها را به خشم آورد مرا به خشم آورده است.46 

دریافت درجات و معنی و مفاهیم پاداش شهید بینش اسلامی و مایه‌های ارج دار توحیدی می‌طلبد و تعداد بیشماری از درجات و فضیلتها هاله‌گون اطراف این کانون را فرا گرفته‌اند و به ان چنان قداستی بخشیده‌اند که غیر شهید از درک و ارزیابی آن عاجز است. به طوری که در آغاز و سراسر این بحث به آن اشاره کردیم، و در ادامه آن خود را از نظرات شهید آیت الله مطهری بی‌نیاز نمی‌بینیم. 

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/9/14ساعت 10:46 صبح توسط س ع ت نظرات ( ) |

آب دبه بعد از گذشت 12 سال هنوز گوارا بود  
در فکه کنار یکی از ارتفاعات تعدادی شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو دبه پلاستیکی 20 لیتری آب در دستان استخوانی‌اش بود. یکی از دبه‌ها ترکش خورده و سوراخ شده بود ولی دبه‌ دیگر، سالم و پر از آب بود. در دبه را که باز کردیم، با وجود این‌که حدود 12 سال از شهادت این بسیجی سقا می‌گذشت، آب آن دبه بسیار گوارا و خنک بود.


عروج
نوشته شده در شنبه 87/9/9ساعت 7:45 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

 Design By : Pichak