سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد

همه داشتند سوار قایق می شدند . می خواستیم برویم عملیات .
یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود.
هنوز جای شکنجه رو بدنش بود .
وقتی سوار قایق شد ، داد زد :پدرشون در میاریم . انتقام می گیریم .
تا شنید گفت : تو نمی خواد بیای ما واسه انتقام جایی نمی ریم .


یادگاران / کتاب باکری





نوشته شده در پنج شنبه 88/7/9ساعت 3:34 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

یک جوان 16 ساله با یک کلمن آب ، کیلومتر ها داخل رمل ها آمده بود و هر چه به خاکریز بچه ها نزدیک تر می شد ، از این که زیر آتش سنگین دشمن کلمن آب را به بچه ها برساند و لبان آن ها را تر کند خوشحال تر می نمود . آتش بر سر بچه ها شدید بود و در دود ناشی از از گلوله ها انسان قادر نبود چند متری خود را ببیند . زیر این آتش لیوان خود را گرفت و به بچه ها آب داد . به چند تا از بچه ها که آب داد یک ترکش به کلمن خورد و آن را سوراخ کرد ، آب روی رمل ها ریخت ، جوان از خجالت روی زمین زانو زد
نوشته شده در پنج شنبه 88/7/2ساعت 10:49 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |


 Design By : Pichak