(( صبح روز چهارم از شدت تشنگی به شبنم هایی که روی علف های هرز نشسته بود روی می آوردم.
لب خشک و ترک خورده را به قطره های شبنم نوک علف ها چسباندم.ولی این مقدار حتی نتوانست لب های خشک مرا تر کند تا چه رسد به رفع عطش.
آفتاب در ادامه ی حرکت خود آرام آرام به بالای سر من رسید.
تصمیم گرفتم به هر قیمت که شده خود را به بالای سر جنازه ای که در سه متری ام افتاده بود برسانم. امید داشتم که در قمقمه ای که به فانسقه اش بسته بود آب باشد.
با هر مشقتی بود خود را به جنازه رساندم و با دندان ، قمقمه را از فانسقه بیرون آوردم.
قمقمه را بین دو ساعد دستم قرار داده و با دندان در آن را باز کردم اما به محض اینکه خواستم قمقمه را به دهانم نزدیک کنم از دستم رها شد و به زمین افتاد و آب آن جاری شد و حسرت آب از دست رفته ، تمام وجودم را گرفت.
چشمانم تحمل دیدن ای صحنه را نداشت .
رمل ها خیلی سریع آب را مکیده بودند ))
(( ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال ، بی سیم چی گردان حنظله حاج همت رو خواست.حاجی آمد پای بیسیم و گوشی رو به دست گرفت.
صدای ضعیف و پر از خش خش از آن سوی خط شنیدیم که می گوید:
فلانی رفت، فلانی هم رفت.
باطری بیسیم دارد تمام می شود . عراقی ها عن قریب می آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می کنم.
حاج همت که قادر به شکستن محاصره تیپ های تازه نفس دشمن نبود، همان طور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت :
بی سیم را قطع نکن ... حرف بزن. هر چی دوست داری بگو اما تماس خودت رو قطع نکن.
صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت :
سلام ما را به امام مان برسانید. از قول ما به امام بگوییدهمان طور که فرموده بود حسین وار مقاومت کردیم ، ماندیم و تا نفر آخر جنگیدیم ))
در عملیات والفجر مقدماتی جزو هفده نفر تخریبچی بودم که مارا به گردان حنظله مامور کردند.
می دانی،اکثر بچه های این گردان توی همین حمله شهید شدند.از ما هفده نفر تخریبچی هم فقط 3 نفر زنده به عقب برگشتند.بقیه با شهدا رفتند
بچه های این گردان با این که پانزده شانزده سال بیشتر نداشتند،توی کانال ماندند و دمار از روزگار لشکرهای مجهز و تازه نفس زرهی مکانیزه عراقی در آوردند.
البته موقعی که محاصره شدیم اوضاع سخت اشکی شد
محمات کم داشتیم.بچه ها توی خاک و خل دنبال 4تا فشنگ کلاش می گشتند.
به علت عمق زیاد پیشروی ما از آتش پشتیبانی توپخانه و این جور چیزها خبری نبود.
یک هفته مقاومت کرده بودیم،مختصرآب و کمپوت ها باقی مانده جیره بندی شده بود.
تشنگی و گرسنگی بیداد می کرد.محاصره هم شده بودیم،نورٌ علی نور...
اما هروقت صدای بلندگوی دشمن بلند می شد ،بچه ها همگی با آخرین رمقی که در وجودشان مانده بود همصدا می شدند و تکبیر می گفتند.
مــی دانــی،من یکی که تا زنده ام صداهای درهم پیچیده دعوت به تسلیم بلندگوهای دشمن و تکبیر هایی که از لب قاچ قاچ شده و تفدیده بچه ها خارج میشد را فراموش نمی کنم
Design By : Pichak |