در این دل شکسته به غیر از شراره نیست همراه من به جز جگر پاره پاره نیست می ریزد از دو چشم ترم اشک بی کسی دیگر به آسمان دلم یک ستاره نیست خون خدا تو مرگ مرا از خدا بخواه در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست تاب و توان نمانده که گویم چها گذشت تاب سخن کجا ؟ که توان اشاره نیست ای گوشوار عرش زجا خیز و خود ببین بر گوش دختران تو یک گوشواره نیست یک جرعه آب خورده رباب و هزار حیف شیر آمده به سینه ولی شیرخواره نیست با اشک دیده غسل زیارت نموده ام خوش تر ز قتلگاه تو دارالزیاره نیست با این سکووت خود به خدا می کشی مرا با من سخن بگو ئلم از سنگ خواره نیست سید محسن حسینی با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد
ما مانده ایم و چند تن نیمه جان،تمام
ما مانده ایم و غربت تلخی از ابتدا
تا انتهای وحشت آخر زمان ، تمام
خرچنگ ها محاصره را تنگ کرده اند
امید ماست خدا -بی گمان-،تمام
حاجی! خدا کند که بفهمی چه دیده ایم
از پشت زخمهای دل آسمان ،تمام
این جا هنوز اول خط شروع ماست
پایان انتظار به خون خفته مان،تمام
فرصت گذشته است،مرا هم حلال کن!
شاید شکسته شیشه ی عمر جهان،تمام
تنها صدای خش خش بیسیم بود و بس
تنها صدای اشهد یک نوجوان،تمام
*
ده سال بعد،کار تفحص نتیجه داد
بیسیم تکه تکه و یک استخوان،تمام
حالا کنار تربت حاجی نوشته اند:
گم نام،عشق ما و خدا،بی کران...تمام
در خود تمام مرثیهها را مرور کرد
ذهنش ز روضههای مجسّم عبور کرد
شاعر بساط سینهزدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده ست
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شده ست
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژههاست
شاعر شکست خوردهی طوفان واژههاست
بیاختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد واژهی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه میکند
دارد غروب فرشچیان گریه میکند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا، بیریا کشید
حتی براش جای کفن؛ بوریا کشید
در خون کشید قافیهها را، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
خورشید سر بریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانیش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلصهای عمیق خودش بود و هیچ کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس
Design By : Pichak |