نامش م ح م د لقبش مهدی این است آخرین منجی ای دختران اورشلیم داستان کبوتر و شهید ساعت حدود 10 صبح بود . بچه ها هنوز نیامده بودند پای کار . من و یکی از بچه ها که راننده بیل مکانیکی بود شب در همان نزدیکی ارتفاع 143 فکه ، کنار دستگاه خوابیده بودیم . از صبح شروع کردیم به کار و منتظر آمدن بچه ها نشدیم هر چه زمین را با بیل مکانیکی زیر و رو می کردیم ، خبری نمی شد راننده هم خسته شده بود . خسته و کلافه . تابستان بود و هوا گرم . مقدار آبی را که برای خوردن با خودمان آورده بودیم ، داخل کلمن گرم شده بود . تا آن روز حرف بچه ها این بود که در این اطراف شهید پیدا نمی شود و بهتر است وسایل را جمع کنیم و برویم به ارتفاع 146 . ایجا دیگر هیچی ندارد . بچه ها کم کم آمدند . دوساعت و نیم می شد که دستگاه روی یک منطقه کار می کرد گیر کرده بود نه می توانست زیر پای خودش را محکم کند و بیاید جلو ، نه می توانست بیل بزند و زمین را بکند . به راننده گفتم : بیا پایین و دستگاه رو بگذار تا نیم ساعتی در جا کار کند ، بعد آن را می بریم رو ارتفاع 146 . آمد پایین . رفتیم در سایه دستگاه نشستیم تا استراحت کنیم . همانجا دراز کشیدم و کلاه حصیری ای را که داشتم روی صورتم کشیدم تا چرتی بزنم . یکی از سرباز ها گفت : برادر شاد کام ... این پرنده رو نگاه کن ، اینجا روی دستگاه نشسته .... و اشاره کرد به پرمده ای که روی پاکت بیل نشسته بود . با تعجب دیدم پرنده مورد نظر کفتر است . کفتری سفید . او هم در کمال تعجب گفت که اینجاها کفتر پیدا نمی شود . او گفت برادر شادکام اینجا دو نوع پرنده بیشتر نداره . یکی سبزه فبا یکی هم گنجشک سیاه و سفید این اینجا چیکار می کنه ؟ راست هم می گفت واقعا غیر طبیعی بود بلند شدم و نگاهم را به کبوتر دوختم . مانده بودم که این حیوان چگونه توی این هوای گرم می تواند زنده بماند . چه جوری آمده اینجا . کمی پرید و مجددا آمد و روی پاکت بیل نشست . دور آن می چرخید و مدام روی زمین را نوک می زد و بغ بغو می کرد . در افکار خودم قوطه ور بودم که یکی گفت : نکند تشنه شده ؟ راست می گفت در کلمن را از آب پر کردیم و بردم گذاشتم جلوش . کمی پرید . بغ بغویی کرد و آمد دور ما . شروع کرد به چرخیدن بالای سرمان بعد روی زمین قدم می زد اصلا از وجود ما نمی ترسید . مجددا پرید روی دستگاه و شروع کرد به بی تابی کردن . در همین احوال بود که که برای خود من سوال پیش آمد که چرا این حیوان اینجوری می کند . اصلا فلسفه وجودی این حیوان در اینجا چیست ؟ اینجا چی کار دارد ؟ آن هم با یه همچین حالت اضطراب و بی تابی که از خودش که از خودش نشان میدهد و از ما نمی ترسد . یکی از بچه ها گفت : نکند اینجا شهید باشد و اون می خواد به ما نشونش بده ..... با این حرف جا خوردم یک لحظه خوابی را که قبلا دیده بودم که محل شهیدی را پیدا کردم و خوابهای دیگر که بچه ها دیده بودند جلوی نظرم آمد همه اینها نشانه هایی با خود داشتند . گفتم نکند واقعا دارد یک چیزی را بهمان نشان می دهد . سریع بلند شدم و رفتم طرف بیل پرنده از جای خود برخواست و رفت . رفت و در افق ناپدید شد . سرباز جوان پشت بیل نشست . نشست پشت دستگاه و شروع کرد به بیل زدن بیل اول نه بیل دوم را زد دیدم مه یک چفیه مشکی از خاک بیرون زد . فریاد زدم که دست نگه دار . چفیه را از خاک در آوردم و تکان دادم . یک کلاه آهنی هم بغلش بود آرام با دست خاک را کنار زدم و دیدم که یک شهید خفته است . نکته بسیار جالب در وجود این شهید موهای زیبایش بود موهاشو انگار که تازه شانه کرده بود . صورتش اسکلت شده بود و این در حالی بود که فرقی که روی موهای سرش موهای سرش باز کرده بود به همان حالت باقی مانده بود . موهای مشکی و لختی داشت . روی پیشانی بند سرخی که بسته بود مقداری از موهایش آویزان مانده بود . چهره اش به نظرم خیلی زیبا آمد
Design By : Pichak |