بعد از عملیات والفجر سه، در منطقه عملیاتی، به طرف خط در همان حالی که داشتیم به طرف خط میرفتیم، یک هواپیمای گفتم: «هواپیمای عراقی است.» گفت: «خب باشد، گفتم: «خیلی پایین پرواز میکند، معلوم است که هدفش ما با خونسردی گفت: «لاحول و لاقوةالا بالله. به حرکت ادامه ناچار بودم حرکت کنم. راه افتادم. حاجی با خیال راحت، آرام و
میرفتیم. حاجی میخواست از خط بازدید کند. میگفت: «باید خودم همه جا را
از نزدیک ببینم تا موقع عملیات بتوانم خود را همراه بسیجیها احساس کنم.»
عراقی از روبهرو به طرف ما آمد. دیدم الآن است که ما را هدف قرار دهد.
ماندم که چکار بکنم؛ یک سنگ بزرگ کنار جاده بود که میتوانست پناهگاه خوبی
باشد. توقف کردم تا خودمان را به پشت سنگ برسانیم، ولی حاجی پرسید: «چرا
ایستادی؟»
مگر میترسی؟!»
هستیم.»
بده.»
بیخیال، نشسته بود. هواپیما به بالای سر ما که رسید، شروع به تیراندازی
کرد. چند تیر درست به قسمت عقب وانت اصابت کرد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به
حاج همت انداختم. هیچ تغییری در چهرهاش ایجاد نشده بود.
Design By : Pichak |