سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد

محاصره تنگ تر شد. نه راهی به عقب داشتیم نه تجهیزات برای مقابله. زیر سنگ و کلوخ مچاله بودیم. تماسمان هم قطع شده بود.جرات نمی کردیم از جایمان تکان بخوریم . باران گلوله بالای سرمان بود .
به هر زحمتی بود ، خودم را رساندم به فرمانده . با یکی دو تا از بچه های دیگر وجعلنا را زمزمه می کردند . نمی دانم چرا بغضم ترکید. نتوانستم حرفم را بزنم . سکوت اختیار کردم .
 دشمن هر لحظه نزدیک تر میشد هوای گرم تابستان بود و لباس هایمان خیس عرق.
فرمانده متوجه ام شد . نگاهی به من کرد چیزی نگفت . بالاخره گفتم : دسته جمعی سوره مبارکه فیل را بخوانیم و. ... بعد از مکثی اولین سنگ را خودش پرتاب کرد . دومیش من بودم . و سومی و چهارمی... سنگ ها اندازه مشتمان بودند .
نیم ساعت به همین صورت جنگیدیم . صدای گلوله ها قطع شد. پارچه های سفیدی را دیدم که روی هوا می لرزید .
فرمانده گفت : وایسین ! بیشتر زیر پیراهن ها خونی بودند. بعضی ها داشتند فرار می کردند . باید می رفتیم جلو با اسلحه ها بدون تیر . تسلیم شدند و هاج و واج به ما خیره شدند . دور و بر ما را نگاه می کردند . دنبال نیروهای بیشتری بودند .
وقتی به آن ها گفتیم با سنگ و کلوخ تسلیم شده اند ، می خندیدند . به عربی به هم می گفتند : حق هم دارند مسخره مان کنند . نیروهایشان را ببینید همین چند نفرند !
وقتی خشاب ها خالی را نشانشان دادیم ، گریه می کردند و می گفتند:
 پس این همه آتش از کجا بود


بر گرفته از کتاب من هم مثل شما

نوشته شده در یکشنبه 89/7/4ساعت 4:50 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |


 Design By : Pichak