به هر زحمتی بود ، خودم را رساندم به فرمانده . با یکی دو تا از بچه های دیگر وجعلنا را زمزمه می کردند . نمی دانم چرا بغضم ترکید. نتوانستم حرفم را بزنم . سکوت اختیار کردم .
دشمن هر لحظه نزدیک تر میشد هوای گرم تابستان بود و لباس هایمان خیس عرق.
فرمانده متوجه ام شد . نگاهی به من کرد چیزی نگفت . بالاخره گفتم : دسته جمعی سوره مبارکه فیل را بخوانیم و. ... بعد از مکثی اولین سنگ را خودش پرتاب کرد . دومیش من بودم . و سومی و چهارمی... سنگ ها اندازه مشتمان بودند .
نیم ساعت به همین صورت جنگیدیم . صدای گلوله ها قطع شد. پارچه های سفیدی را دیدم که روی هوا می لرزید .
فرمانده گفت : وایسین ! بیشتر زیر پیراهن ها خونی بودند. بعضی ها داشتند فرار می کردند . باید می رفتیم جلو با اسلحه ها بدون تیر . تسلیم شدند و هاج و واج به ما خیره شدند . دور و بر ما را نگاه می کردند . دنبال نیروهای بیشتری بودند .
وقتی به آن ها گفتیم با سنگ و کلوخ تسلیم شده اند ، می خندیدند . به عربی به هم می گفتند : حق هم دارند مسخره مان کنند . نیروهایشان را ببینید همین چند نفرند !
وقتی خشاب ها خالی را نشانشان دادیم ، گریه می کردند و می گفتند:
پس این همه آتش از کجا بود
بر گرفته از کتاب من هم مثل شما
Design By : Pichak |