چقدر بعضی از این شهدا بد بودند، دوست داشتند تنها بروند. دوست داشتندکسی از حال و هوایشان سر در نیاورد. دوست داشتند خدایشان. انگار که اگر ماهم بغلشان نماز شب میخواندیم، ملائکه آنها را نمیدیدند! شوخی کردم.شاید فکر میکردند، نه اصلاً حق داشتند که حضور ما خلوتشان را بهم میزد.عیبی ندارد. خدا که از آنها راضی شد، ما کی هستیم که طلبکار باشیم؟!
اینها که چیزی نیست! بعضی هایشان خیلی خیلی بد بودند. اصلاًنمیگذاشتند یک کلمه جلویشان حرفی بزنی. خیلی دیکتاتور بودند. خیلیخشک بودند. اصلا نمیشد جلویشان زبان باز کنی. نه، حالگیری مستقیم کهنمیکردند. خدائیش اول خیلی مؤدب میگفتند! «برادر لطفاً غیبت نکن...»اگر گوش نمیدادی، آرام بلند میشد و از اتاق میرفت بیرون.
آهان. شاهد موثق، همین شهید «علی اصغر صفرخانی» که فرمانده گردانمانبود. اصلاً این جور آدمها را تحویل نمیگرفت. چطور؟ مثلاً یکی از فرماندهانگروهان گفت:
ـ به برادر صفرخانی گفتم «بعد از ظهر نبودی. جمع بودیم و کلی خندیدیم...»تبسمی کرد و گفت: «توی اتاق خوابیده بودم.» گفتم که چرا خوابیدی،میآمدی در جمع ما، گفت: «حالا فکر کن منم اومده بودم و چند قهقههمیزدم و یه چندتایی هم غیبت میکردم، این بهتر بود، یا اینکه رفتمخوابیدم؟»
حالا! دیدی بعضی شهدا چقدر بد بودند! تازه اینها که چیزی نیست. بعداًبیشتر از این از بدیشان تعریف میکنم.
بیخودی اخمهایت را درهم نبر. بیخودی رو ترش نکن. چی چی میگوییپشت سر مرده غیبت نکن. کی گفته آنها مردهاند؟ خودشان حیّ و حاضرند وتازه آدم زنده هم وکیل و وصی نمیخواهد. اگر قرار باشد جلوی رویشان غیبتکنیم، حالمان را میگیرند.
«شوخی کردم»
حمید داودآبادی
حمیدرضا سهیلیان در بیست و هشتمین روز از فروردین ماه 1333در محله نارمک تهران به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا مرحله اخذ دیپلم ادامه داد و در سال 1351براى خلبانى بالگرد در هوانیروز استخدام شد.
او پس از گذراندن دوره هاى نظامى، زبان انگلیسى، تخصصى پرواز در تهران و پایگاه مرکز آموزش هوانیروز اصفهان با شهید کشورى و دیگر دوستانش در تخصص بالگرد کبرى فارغ التحصیل شد. اولین واحد خدمتى اش با درجه ستوان سومى در پایگاه هوانیروز کرمانشاه (پایگاه شهید کشورى فعلى) بود. در سال 1356با «سوسن رجبیان» ازدواج کرد که حاصل این وصلت، دخترى به نام هانیه بود. هانیه در زمان شهادت پدر یازده ماه داشت.
سهیلیان در روز بیست و یکم مهرماه 1359در منطقه کوره موش غرب با نیروهاى بعثى درگیر شد و به شهادت رسید. همسرش درباره فعالیت هاى سیاسى قبل از انقلاب او مى گوید: «با توجه به سانسور و اقدامات امنیتى شدیدى که وجود داشت، ارتشى ها نمى توانستند فعالیت زیادى انجام دهند. ولى سهیلیان با شهید کشورى خارج از پادگان مى رفتند و در مساجد اعلامیه ها را مى گرفتند. شبانه به پادگان مى بردند و آن جا به انتشار و پخش آن بین ارتشى ها و سربازها اقدام مى کردند.
وقتى از ایشان مى پرسیم شهید سهیلیان به جز خلبانى بالگرد جنگنده کبرى، تخصص دیگرى هم داشتند، جواب مى دهد: «بله. ایشان تست بایلوت بودند. این به معناى این است که بالگردهایى را که خراب مى شد، سهیلیان درست مى کرد. قبل از هر خلبانى این بالگردها را تست مى کرد. البته این کار، قبل از انقلاب توسط امریکایى ها انجام مى شد.
از خانم رجبیان مى خواهم از حضور شهید در روزهاى آغاز جنگ تحمیلى صحبت کند و او مى گوید: «در اولین روزهاى جنگ، عراق به چند فرودگاه ایران حمله کرد (از جمله فرودگاه کرمانشاه.) در آن زمان حمید مشغول تست بالگرد بود که با این منظره مواجه شد. بلافاصله بالگرد را به زمین نشاند و با یک فروند بالگرد جنگنده کبرى به دنبال هواپیماى دشمن رفت. اما به دلیل تأخیرى که براى تعویض بالگردها صورت گرفت، این عملیات با موفقیت انجام نشد. در یکى دیگر از مأموریت ها گلوله اى به بالگرد ایشان خورد که بعد از رد شدن از شیشه بالاى سر ایشان رد شد. وقتى بعد از اتمام عملیات و نشاندن بالگرد به زمین، دوستان به طرف حمیدرضا رفتند، دیدند که او ناراحت است. پرسیدند: «اتفاق ناگوارى که نیفتاده، پس چرا ناراحتى؟»
و حمید رضا جواب داده بود: «این گلوله مى بایست به پیشانى من مى خورد و من شهید مى شدم ولى از بالاى سر من رد شد».
شنیده ام که به شهید سهیلیان خلبان بى باک مى گفتند، اما دلیلش را نمى دانم. از همسرش که مى پرسم، جواب مى دهد: «در یکى از عملیات هاى هوایى، بالگرد ایشان مورد اصابت گلوله هاى دشمن قرار گرفت و قسمت باک بنزین بالگرد سوراخ شد. به گفته دوستان، حمیدرضا در شرایطى قرار گرفته بود که مى بایست بالگرد را در همان منطقه مى نشاند و خودش به عقب برمى گشت. ولى ایشان براى این که بالگرد به دست دشمن نیفتد، به هر سختى و زحمتى که بود خود را به پایگاه کرمانشاه رساند و بالگرد را سالم به زمین نشاند. از آن به بعد، دوستان، لقب خلبان بى باک را براى او انتخاب کردند و ایشان را با این نام صدا مى زدند.»
وقتى مى خواهیم از خصوصیات شهید و اعتقاداتش بیشتر بدانیم، همسر شهید آهى مى کشد و سکوت مى کند. چند لحظه بعد مى گوید: «شهید سهیلیان خیلى مهربان بود. یکى از سربازان گروهان ایشان پس از شهادتش تعریف مى کرد شهید سهیلیان طورى در برابر زیردستان تواضع نشان مى داد که ما خودمان را در برابر ایشان حقیرتر احساس مى کردیم.»
یکى از جمله هاى شهید که همیشه در ذهنم هست این که او در دعاهایش آرزوى مردن در راه خدا را داشت و مى گفت: «امروز مردن در بستر، ننگ است.»
از نقش شهید سهیلیان در آزادى منطقه سرپل ذهاب مى پرسم که پاسخ مى دهد: «یکى از افتخارات بزرگ شهید سهیلیان، آزاد کردن سرپل ذهاب بود. آن هم درست زمانى که از تهران، دستورى مبنى بر تخلیه پادگان سرپل ذهاب و از بین بردن مهمات داده شده بود تا مبادا انبار مهمات به دست دشمن بیفتد. حمیدرضا هم دستور رسیده را نادیده گرفت و اعلام کرد: هر کس مى خواهد از این پادگان برود، برود. اما هیچ کس حق ندارد یک بالگرد از این جا خارج کند.
حمیدرضا در حالى دستور را نادیده گرفت که حتى دشمن، سیم هاى خاردار پادگان را رد کرده بود. به گفته شهید شیرودى حمید آن چنان براى آزادکردن سرپل ذهاب، مصمم بود که روى چمن هاى پادگان یکه و تنها و با اراده راسخ نشسته بود و نمى شد تنهایش گذاشت. به همین خاطر، من و چند تن از دوستان به طرفش رفتیم و اعلام آمادگى کردیم.»
در یک عملیات گسترده اى که با فرماندهى شهید سهیلیان انجام شد، به کمک خدا و همراهى دوستان، پادگان سرپل ذهاب آزاد شد.
شهید شیرودى از آن پس مى گفت: «حمید از مهارت بسیار بالایى برخوردار است. او در این عملیات، تنها خلبانى بود که هدف را به صورت منحنى مى زد و فقط با شلیک یک تیر، موفق به منهدم کردن ادوات دشمن مى شد.»
شیرودى همیشه از حمید مى پرسید: «چطور مى توانى این کار را انجام بدهى؟ در حالى که شلیک تیر مستقیم چندان ساده نیست و تیرهاى زیادى باید شلیک کنیم تا به هدف بخورد، تو با شلیک هر تیر، مى توانى به صورت منحنى هدف را بزنى و تانک را منهدم کنى. حمید با لبخند در جواب او مى گفت: من فقط تیر را پرتاب مى کنم. این خداوند است که آن را بر سر دشمن فرود مى آورد و تانک و ادوات زرهى آن ها را منهدم مى کند.»
سوسن رجبیان، شهادت همسرش را این گونه توصیف مى کند: «آن طور که دوستان ایشان نقل مى کردند، مى گفتند: حمید قبل از رفتن به ما گفت: مى دانم که در این راه، برگشتى نیست. ولى مى روم.
آخرین مأموریت و پرواز حمیدرضا در غرب کشور و در 20کیلومترى پادگان سرپل ذهاب بود که او و همپروازش سعدالله داورزاده در روز بیست و یکم مهر سال 59بعد از گذشت بیست و یک روز از جنگ در منطقه کوره موش با بعثى ها درگیر شدند.
سهیلیان و دیگر اعضاى تیم در این درگیرى تلفات بى شمارى به تانک ها و نیروهاى دشمن وارد کردند و باعث شدند دشمن کیلومترها عقب نشینى کند.»
آخرین مرحله پرواز این خلبان شجاع هوانیروز مصادف شد با اصابت گلوله توپخانه دشمن به بالگردش که منجر به شهادت ایشان و همپروازش سعدالله داور زاده شد. یاران پروازى او حکایت مى کنند که در موقع عملیات با خلبان شیرودى تماس مى گیرد و از او مى خواهد که به پادگان سرپل ذهاب برگردد. اما وقتى شیرودى به پادگان مى رسد با جنازه سوخته سهیلیان روبه رو مى شود و دیدارشان به قیامت موکول مى شود.
از سوسن رجبیان مى پرسم، احساس دوستان نزدیک شهید، به خصوص شهید احمد کشورى موقع شهادت سهیلیان چگونه بود؟ نگاهش به دور دست ها خیره مى شود و مى گوید: «شهید سهیلیان و کشورى چون هم دوره بودند و ارتباط نزدیکى با هم داشتند، به همدیگر وابستگى عاطفى خاصى داشتند. بعد از شهادت حمیدرضا، دور احمد کشورى را گرفته بودند تا از خبر شهادت حمیدرضا مطلع نشود. اما وقتى در اخبار رادیو شهادت سهیلیان را اعلام کردند، احمد کشورى هم شنیده بود.. دوستانش مى گویند: شهید کشورى به قدرى از شنیدن این خبر ناراحت شد که چند روز عزادار بود و غذا نمى خورد.
بعدها همسر شهید کشورى برایم تعریف کرد که احمد مى گوید: «از وقتى حمیدرضا شهید شده احساس مى کنم یک بالم شکسته و نمى توانم پرواز کنم.»
کشورى شب قبل از شهادتش به همسرش گفته بود که اگر جنگ تمام شود من یک لحظه هم در کرمانشاه نمى مانم. چون کرمانشاه بدون حمید، هیچ صفایى ندارد.
یک شب شهید احمد کشورى، حمید رضا را در خواب مى بیند که در باغى پر از گل است و عمارتى را به او نشان مى دهد و مى گوید: این ساختمان براى توست. منتظرت هستم.
شهید کشورى این خواب را براى همسرش تعریف کرده بود و فرداى آن روز در ایلام به شهادت رسید.
حجت الاسلام هاشمى رفسنجانى در مورد این سه شهید کشورى، سهیلیان و شیرودى گفت: این سه نفر، حق بزرگى بر گردن کشور ما دارند. به خاطر رشادت هایى که از خود نشان دادند، کشور ما مدیون زحمت هاى آن هاست.
گفت وگو: مسعود آب آذرى
• برداشت اول
تقویم سال 1323 شمسی را نشان می داد سال های شروع حکومت پهلوی دوم . در یک سپیده دم کویری و زیبا در روستای حسن آباد دامغان کودکی پا به عرصه وجود گذاشت که گرمی بخش خانه ی گلین پدر و مادر روستا زاده اش شد .پدر و مادر وی از اشتباق در پوست خود نمی گنجیدنذ و با ذوق و شوق فراوان نام " اباالقاسم " را بر او نهادند .
پدر که تربیت یافته ی مکتب قرآن بود بر گوشش اذان گفت و مادر شیره ی جانش را با حب اهل بیت(ع) ممزوج نمود و بر او نوشاند .
سید قاسم کودکی و نوجوانی را طی کرد و با عشق پا به حوزه دامغان گذاشت تا در کنار درس های سختی که از زندگی آموخته بود علم دین را هم فرا بگیرد. حوزه دامغان آن روز ها تحت مدیریت آیت الله میرزا آقا ترابی اداره می شد و شاید آن بزرگ در ناصیه این شاگرد آینده ای درخشان را دیده بود که او را پذیرفت و به تعلیم او همت گماشت.
سید قاسم داودالموسوی برای ادامه ی تحصیل به حوزه ی علمیه قم مهاجرت کرد و در کنار درس و بحث خود که بسیار جدی به آن اشتغال داشت با نام زیبای " روح الله خمینی " آشنا شد و این زمینه ای شد برای ارتباط نزدیک او با مبارزان نام آشنا و مطرحی چون آیت الله منتظری، آیت الله هاشمی رفسنجانی ، شهید محمد منتظری و ... .
دیگر او یک طلبه معمولی نبود ، جوانی پخته که با اندیشه امام رشد یافت و بارها طعم زندانهای مخوف و شکنجه های طاقت فرسا را چشیده بود. او با مسافرتهای تبلیغی و سخنرانی های آتشین پیامهای امام را به دیگر بلاد منتقل می نمود.
هنوز انقلابیون قم و مبارزان خستگی ناپذیر نوای شجاعانه و اقدام جسورانه سید قاسم را فراموش نکردند، وقتی که آیت الله شریعتمداری در منزلش سخنرانی نمود و اقدام مردم را در شکستن شیشه بانکها بعد ار کشتار بیرحمانه مردم تبریز در 29 بهمن ماه را محکوم کرد، شهید موسوی از جا برخاست و اعلام کرد : "آقا این خشم ملت است و این مردم چاره ای ندارند جز اینکه خشم خودشان را به این طریق نشان دهند."
سرانجام این رشادتها و تلاشهای سید و دوستانش بود که انقلاب تحت زعامت امام خمینی به ییروزی رسید.
• برداشت دوم
بعد از پیروزی انقلاب از روز اول در کنار مسئولین قرار گرفت و در لویزان و ستاد نیروی زمینی ، سرپرستی چند پادگان و قرار گاه را بر عهده گرفت . مخلصانه کار می کرد و تمام کارهایش برای رضای خدا بود و چیزی که هیچ گاه به آن فکر نمی کرد مسائل شخصی بود ، سید قاسم بار ها گفته بود " من هرگز از کار برای مردم خسته نمی شوم " .
سید بزرگوار که دوران نوجوانی فقر مادی و فرهنگی مردم را با تمام وجود لمس کرده بود ، در زمان امامت جمعه در رامهرمز از صبح تا به شب برای رفع مشکلات مردم فعالیت می کرد و بعد از قبول نمایندگی مردم با حضور در کمیسیون امور کشاورزی به رفع حوائج دهقانان و مردم تهیدست و مستضعف می پرداخت .
با حضور مکرر در جبهه ها در کنار بسیجیان قرار می گرفت و عشق و محبت را در میان آنان قسمت می کرد .
سید قاسم در مدت مسئولیت کوتاهش تهمت ها و طعنه های فراوان شنید ودم بر نیاورد چرا که او در خشت خام چیزی را می دید که ما در آیینه صاف هم از دیدنش محروم بودیم .
• برداشت سوم
صبح اول اسفند 64 در یک روز سرد زمستانی ، سید قاسم موسوی همراه با دوستان و همکاران مجلسی اش به همراه امیر این قافله - آیت الله محلاتی – به سمت اهواز حرکت کردند و ساعتی بعد در حالی که هنوز وصیت نامه اش نا تمام مانده بود ، توسط دشمن هدف قرار گرفتند و آسمانی شدند و چه زود خواب زیبایش تعبییر شد .
او در خواب دیده بود که شهید بهشتی در حالی که کوله باری بر دوش دارد به او می گوید همراه من بیا .
آری چه زیباست آنگاه که مظلومی ، مظلوم دیگر را به سوی خود فرا می خواند .
خبر شهادت به سرعت برق و باد پیچید و مردم جامه ی عزا برتن کردند بر فراقش مرد و زن اشک ماتم ریختند .
فراموش نمی کنم که عده ای در عزای سید قاسم با خود می گفتند " خوشا به حالش ، راحت شد " معنی راحت شد را آن روز نفهمیدم ولی امروز که گاهی کلام سید و وصیت نامه و خاطراتش را مرور می کنم معنی راحت شدن را می فهمم .
راستی آنان که بر سید تهمت ناروا داشتند ، بعد از شهادت او چه حالی داشتند ؟ یقیین دارم که سید قاسم با بزرگواری از آنان گذشته است ولی " تا سیه روی شود هر که در او غش باشد ".
• برداشت چهارم
سپیده دم یکی از روزهای پائیز سال 1387 شمسی ، وارد یکی از مدارس دامغان شدم و کلاسی را برگزیدم که تعدادی نوجوان که در مقطع راهنمایی تحصیل می کردند ، در آن بودند . بعد از مدتی از آنها پرسیدم : از شهید موسوی چه شناختی دارید ؟ ای کاش هرگز چنین سوالی را نپرسیده بودم . یکی گفت حسن آبادی است ، دیگری گفت امام جمعه دامغان بوده ، دیگری از عکس او درتابلوی کنار بنیاد شهید خبر داد و دیگری او را نماینده دامغان می دانست و... .
هر جواب پتکی بود که بر سرم فرود می آمد . چرا نباید یک نوجوان دامغانی از پر افتخار ترین شهید منطقه خود بی خبر است؟ باید بدانیم که امروز بعد از 23 سال با این جواب روبرو می شویم اگر دست روی دست بگذاریم ، فاجعه ای بزرگ روی خواهد داد.
دوست دارم این نوشتار تلنگری باشد برای من و دیگر جوانان دامغانی، تلنگری باشد برای خانواده و دوستان و تلنگری باشد برای مسئولین فرهنگی شهر ، بیائید تا نگذاریم پیشگامان مبارزه و انقلاب در کوچه های هزارتوی سیاسی بازی ها و مادیگری ها به فراموشی سپرده شود که اگر چنین شد ننگمان بادا.
سید سعید شاهچراغی
Design By : Pichak |