کار هر شبش بود . با اینکه از صبح تا شب کا رو درس و فعالیت میکرد نیمه های شب هم بلند می شد نماز شب می خوند . یه شب بهش گفتم : آقای چمران یکم استراحت کن خسته ای . با همون حالت خاص خودش گفت : تاجر اگه از سرمایه اش خرج کنه بالاخره ورشکست میشه باید سود به دست بیاره تا زندگیش بچرخه . ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم
صبح زود نگهبان پست بعدی به بسیجی میگه : چرا دیشب منو صدا نزدی ؟
اونم میگه : پس دیشبی که صدا کردم کی بوده ؟
ته توی قضیه رو که در میاره میفهمه دیشب فرمانده لشکرو فرستاده سر پست .
احمد دلش می خواست که بیشتر با هم حرف بزنند .
ناهار را که خوردند حسن ظرف ها را شست.
بعد از چایی کلی حرف زدند . خندیدند .
گفت : حسن بیا به مسئول اعزام بگیم می خوایم با هم باشیم
می آی
گفت : باشه این طوری بیشتر با هم ایم.
- : آقا جون مگه چی میشه ، ما می خویم با هم باشیم .
- : با کی ؟
- : اون پسره که اونجا نشسته لاغره ریش نداره
مسئول اعزام نگاه کرد و گفت نمی شه
- : چرا؟
- : پسرجون اونی که تو میگی فرمانده س . حسن باقریه . من که نمی تونم اونو جایی بفرستم . اونه که مارو این ور و اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوب .
Design By : Pichak |