سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد

کار هر شبش بود . با اینکه از صبح تا شب کا رو درس و فعالیت میکرد نیمه های شب هم بلند می شد نماز شب می خوند . یه شب بهش گفتم : آقای چمران یکم استراحت کن خسته ای . با همون حالت خاص خودش گفت : تاجر اگه از سرمایه اش خرج کنه بالاخره ورشکست میشه باید سود به دست بیاره تا زندگیش بچرخه .

ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم

 

شهید چمران
نوشته شده در چهارشنبه 88/6/25ساعت 1:3 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

نصف شب از شناسایی برگشته بود . وقتی دید بچه ها توی چادر خوابن بیرون چادر خوابید . بسیجی اومده بود نگهبان بعدی رو صدا بزنه زین الدین رو نشناخت . شروع کرد با قنداق اسلحه به پهلوش زد . هی ام می گفت پاشو نوبت پستته . بالاخره مهدی اسلحه رو ازش می گیره میره سر پست و تا صبح نگهبانی میده .
صبح زود نگهبان پست بعدی به بسیجی میگه : چرا دیشب منو صدا نزدی ؟ 
اونم میگه : پس دیشبی که صدا کردم کی بوده ؟
ته توی قضیه رو که در میاره میفهمه دیشب فرمانده لشکرو فرستاده سر پست .


شهید زین الدین
نوشته شده در دوشنبه 88/6/23ساعت 10:8 صبح توسط س ع ت نظرات ( ) |

کنار هم نشسته بودند.سلام نماز را که داد گفت : قبول باشه .
 احمد دلش می خواست که بیشتر با هم حرف بزنند .
ناهار را که خوردند حسن ظرف ها را شست.
بعد از چایی کلی حرف زدند . خندیدند .
گفت : حسن بیا به مسئول اعزام بگیم می خوایم با هم باشیم
می آی 
گفت : باشه این طوری بیشتر با هم ایم.
- : آقا جون مگه چی میشه ، ما می خویم با هم باشیم .
- : با کی ؟ 
- : اون پسره که اونجا نشسته لاغره ریش نداره
مسئول اعزام نگاه کرد و گفت نمی شه 
- : چرا؟
- : پسرجون اونی که تو میگی فرمانده س . حسن باقریه . من که نمی تونم اونو جایی بفرستم . اونه که مارو این ور و اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوب .


شهید حسن باقری
نوشته شده در شنبه 88/6/21ساعت 3:20 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |


 Design By : Pichak