بعد از عملیات والفجر سه، در منطقه عملیاتی، به طرف خط در همان حالی که داشتیم به طرف خط میرفتیم، یک هواپیمای گفتم: «هواپیمای عراقی است.» گفت: «خب باشد، گفتم: «خیلی پایین پرواز میکند، معلوم است که هدفش ما با خونسردی گفت: «لاحول و لاقوةالا بالله. به حرکت ادامه ناچار بودم حرکت کنم. راه افتادم. حاجی با خیال راحت، آرام و
می باید ایستاد ، جانبازی کرد
از خون شهید شرمتان باد مگر
با حرمت لاله می توان بازی کرد
میرفتیم. حاجی میخواست از خط بازدید کند. میگفت: «باید خودم همه جا را
از نزدیک ببینم تا موقع عملیات بتوانم خود را همراه بسیجیها احساس کنم.»
عراقی از روبهرو به طرف ما آمد. دیدم الآن است که ما را هدف قرار دهد.
ماندم که چکار بکنم؛ یک سنگ بزرگ کنار جاده بود که میتوانست پناهگاه خوبی
باشد. توقف کردم تا خودمان را به پشت سنگ برسانیم، ولی حاجی پرسید: «چرا
ایستادی؟»
مگر میترسی؟!»
هستیم.»
بده.»
بیخیال، نشسته بود. هواپیما به بالای سر ما که رسید، شروع به تیراندازی
کرد. چند تیر درست به قسمت عقب وانت اصابت کرد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به
حاج همت انداختم. هیچ تغییری در چهرهاش ایجاد نشده بود.
بعد باران شد و چشمان مرا آب کشید
گفت : شادی بکش اما پسرک درد کشید
گفت : بابا بکش اما پسرک قاب کشید
آه ای ماهی تبعیدی این حوض بگو
سیب مهتاب چه از طعنه شبتاب کشید
مانده از ماه نگاه تو چه ترسیم کند
آنکه از همهمه ای رستم و سهراب کشید
ای دریا تو که هم سنگر بابا بودی
می توان دست از آن گوهر نایاب کشید
نرگس قنچه که زندانی مردم شده است
کار نیلوفر ما نیز به مرداب کشید
باز هم غیرت دریا که شبی موجی شد
دهن خاکی این طائفه را آب کشید
نمره نوبت نقاشی او بیست نشد
تا پدر عکس خودش را به رخ قاب کشید...
محمد حسین نعمتی
Design By : Pichak |