بسمک آن شب را هیچ گاه از یاد نخواهم برد وقتی همه ی اشکهای دنیا در چشمانم خانه کرده بود. وقتی پدر و مادرم از ایستگاه تهران تماس گرفتند و از داخل قطار خط آسمان و آستان با من هم کلام شدند. نمی دانم چقدر سعی کردم تا صدای قطرات اشک را از پشت تلفن نشنوند اما یادم هست وقتی تلفن قطع شد... عجب شبی بود آن شب. خیلی زودتر از آنچه که فکر می کردم شاید زود تر از پلک زدن چشمهایم راهی مشهد شدم. داسـتانی داشت این سفر . شاید به کمتر از پلک زدنی هم گذشت... اما حالا در کنار معشوقم و همجوارش شدم نمی دانم چه کنم. چند روز اول را گیج گیج وصل بودم خیلی عجیب نبود اما معشوق است دیگر. وقتی نگاه اول را از پنجره اتوبوس به چشمان طلایی رنگش می اندازی و با پارچه سبز مخملی برایت دست تکان می دهد گیج و مست می شوی. مست میشوی، و ما ادراک مستی؟ وقتی سر از پا نشناخته حریم حرم را می گذرانی و و در طلب آغوش یار حیاط های حیات آور خانه اش را بی جان طی می کنی نفست از شوق در سینه حبس می شود و آنگاه که میرسی به خانه لیلی و مجانین را می بینی که دست هایشان را به امید لحظه ای لمس شبکه های اتاق دوست تا آسمان بالا برده اند مست می شوی. آنجا مستی به اوج می رسد که احساس کنی معشوقت بین آنهمه عاشق یواشکی تو را نگـاه می کند. یک آن تمام لذائذ دنیا را در جیب کوچکت می بینی آن هنگام که احساس کنی تمام مشکلاتت به همان نگاه و همان گوشه ی چشم حل شده است. آن لحظه دنبال آزوی های بزرگت می گردی اما هیچ چیز نمی تواند تو را از او غافل کند. معشوق است دیگر... وقتی نامه اذن و سلام و عرض ارادت را در دستانت ورق می زنی وقتی که همه ی خوبی ها را داری وقتی تکمیل تکمیل تکمیلی ناگهان چشمانت به نامه وداع می افتد. اول شکه شدی و نمی فهمی جلوی چشمانت چیست. در همان حال کاغذ را می بینی گویا با بقیه کاغذ ها تفاوتی دارد. کاغذ خشک و پف کرده است. انگار... انگار جای فرود اشکهاست. جای فرود جان هاست و می شنوی صدای مجنون های قبل از خودت را که ناله زنان می گفتند - ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم- به خودت می آیی همه دنیا برایت جهنم میشود آن لحظه ای که فکر وداع با معشوق را می کنی زندگیت سیاه میشود... میبینی روزها گذشته و تو ماندی و قسمت های سالم کاغذ و یک دریا اشک . نا خواسته بر زبانت جاری می شود – و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم – و اشکهایت فریاد زنان زمین و زمان و آسمان را را تا سطح نامسطح کاغذ میشکافند و تو هنوز زنده ای. وقتی قدمهایت برای آخرین بار که آنهم نه برای رفتن در حریم دوست است بلکه به خاطر رفتن از حریم اوست را بر سنگهای صحن جامع می گذاری می فهمی که هیچ نفهمیدی... . . . و هنوز مست مست مستی...
Design By : Pichak |