راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد

نصف شب از شناسایی برگشته بود . وقتی دید بچه ها توی چادر خوابن بیرون چادر خوابید . بسیجی اومده بود نگهبان بعدی رو صدا بزنه زین الدین رو نشناخت . شروع کرد با قنداق اسلحه به پهلوش زد . هی ام می گفت پاشو نوبت پستته . بالاخره مهدی اسلحه رو ازش می گیره میره سر پست و تا صبح نگهبانی میده .
صبح زود نگهبان پست بعدی به بسیجی میگه : چرا دیشب منو صدا نزدی ؟ 
اونم میگه : پس دیشبی که صدا کردم کی بوده ؟
ته توی قضیه رو که در میاره میفهمه دیشب فرمانده لشکرو فرستاده سر پست .


شهید زین الدین
نوشته شده در دوشنبه 88/6/23ساعت 10:8 صبح توسط س ع ت نظرات ( ) |

کنار هم نشسته بودند.سلام نماز را که داد گفت : قبول باشه .
 احمد دلش می خواست که بیشتر با هم حرف بزنند .
ناهار را که خوردند حسن ظرف ها را شست.
بعد از چایی کلی حرف زدند . خندیدند .
گفت : حسن بیا به مسئول اعزام بگیم می خوایم با هم باشیم
می آی 
گفت : باشه این طوری بیشتر با هم ایم.
- : آقا جون مگه چی میشه ، ما می خویم با هم باشیم .
- : با کی ؟ 
- : اون پسره که اونجا نشسته لاغره ریش نداره
مسئول اعزام نگاه کرد و گفت نمی شه 
- : چرا؟
- : پسرجون اونی که تو میگی فرمانده س . حسن باقریه . من که نمی تونم اونو جایی بفرستم . اونه که مارو این ور و اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوب .


شهید حسن باقری
نوشته شده در شنبه 88/6/21ساعت 3:20 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

بعضی‌ از شهدا یک‌ مقداری‌ بد بودند! بعضی‌ هایشان‌ هم‌ شاید بیشتر. مثلاًآنهایی‌ که‌ به‌ کسی‌ اجازه‌ نمی‌دادند مزاحم‌ خلوتشان‌ با خدا بشوند. شمابگویید، چکار باید می‌کردیم‌؟! وقتی‌ خودمان‌ از لحاظ‌ معنوی‌ پایمان‌ لنگ‌ بود،حق‌ نداشتیم‌ به‌ این‌ و آن‌ آویزان‌ شویم‌؟ مگر می‌شد کسی‌ را دید که‌ هر شب‌سیمش‌ را به‌ خدا وصل‌ می‌کند، ولی‌ طرفش‌ نرفت‌؟!
چقدر بعضی‌ از این‌ شهدا بد بودند، دوست‌ داشتند تنها بروند. دوست‌ داشتندکسی‌ از حال‌ و هوایشان‌ سر در نیاورد. دوست‌ داشتند خدایشان‌. انگار که‌ اگر ماهم‌ بغلشان‌ نماز شب‌ می‌خواندیم‌، ملائکه‌ آنها را نمی‌دیدند! شوخی‌ کردم‌.شاید فکر می‌کردند، نه‌ اصلاً حق‌ داشتند که‌ حضور ما خلوتشان‌ را بهم‌ می‌زد.عیبی‌ ندارد. خدا که‌ از آنها راضی‌ شد، ما کی‌ هستیم‌ که‌ طلبکار باشیم‌؟!
اینها که‌ چیزی‌ نیست‌! بعضی‌ هایشان‌ خیلی‌ خیلی‌ بد بودند. اصلاًنمی‌گذاشتند یک‌ کلمه‌ جلویشان‌ حرفی‌ بزنی‌. خیلی‌ دیکتاتور بودند. خیلی‌خشک‌ بودند. اصلا نمی‌شد جلویشان‌ زبان‌ باز کنی‌. نه‌، حالگیری‌ مستقیم‌ که‌نمی‌کردند. خدائیش‌ اول‌ خیلی‌ مؤدب‌ می‌گفتند! «برادر لطفاً غیبت‌ نکن‌...»اگر گوش‌ نمی‌دادی‌، آرام‌ بلند می‌شد و از اتاق‌ می‌رفت‌ بیرون‌.
آهان‌. شاهد موثق‌، همین‌ شهید «علی‌ اصغر صفرخانی‌» که‌ فرمانده‌ گردانمان‌بود. اصلاً این‌ جور آدمها را تحویل‌ نمی‌گرفت‌. چطور؟ مثلاً یکی‌ از فرماندهان‌گروهان‌ گفت‌:
ـ به‌ برادر صفرخانی‌ گفتم‌ «بعد از ظهر نبودی‌. جمع‌ بودیم‌ و کلی‌ خندیدیم‌...»تبسمی‌ کرد و گفت‌: «توی‌ اتاق‌ خوابیده‌ بودم‌.» گفتم‌ که‌ چرا خوابیدی‌،می‌آمدی‌ در جمع‌ ما، گفت‌: «حالا فکر کن‌ منم‌ اومده‌ بودم‌ و چند قهقهه‌می‌زدم‌ و یه‌ چندتایی‌ هم‌ غیبت‌ می‌کردم‌، این‌ بهتر بود، یا اینکه‌ رفتم‌خوابیدم‌؟»
حالا! دیدی‌ بعضی‌ شهدا چقدر بد بودند! تازه‌ اینها که‌ چیزی‌ نیست‌. بعداًبیشتر از این‌ از بدیشان‌ تعریف‌ می‌کنم‌.
بیخودی‌ اخمهایت‌ را درهم‌ نبر. بیخودی‌ رو ترش‌ نکن‌. چی‌ چی‌ می‌گویی‌پشت‌ سر مرده‌ غیبت‌ نکن‌. کی‌ گفته‌ آنها مرده‌اند؟ خودشان‌ حی‌ّ و حاضرند وتازه‌ آدم‌ زنده‌ هم‌ وکیل‌ و وصی‌ نمی‌خواهد. اگر قرار باشد جلوی‌ رویشان‌ غیبت‌کنیم‌، حالمان‌ را می‌گیرند.
«شوخی‌ کردم‌»

حمید داودآبادی


نوشته شده در یکشنبه 88/2/27ساعت 1:49 عصر توسط س ع ت نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

 Design By : Pichak