بدون شک حضور حضرت زینبعلیهاالسلام در کربلا به عنوان پیام رسان شهیدان، حیاتىترین عنصر در ماندگارى «حماسه حسینى» است. اگر زینب نبود، کربلا در کربلا مىماند و حماسه درخشان حسینى اسیر حصار زمان خود مىشد. حضرت زینبعلیها السلام خود سرود حماسهاى بود که درخشید و حماسه سترگ کربلا را در همه زمانها سارى و جارى ساخت.
امام حسینعلیه السلام
تأثیر اباعبدالله الحسینعلیه السلام بر روى اندیشههاى دکتر شریعتى و خلق روح حماسى و نگاه حسینى وى، در همه آثارش به وضوح دیده مىشود. بازتاب حماسه حسینى در جولان فکر و روحیه وى بسیار گسترده، شورانگیز و عمیق مىباشد؛ به طورى که بسیارى از جریانات سیاسى و اجتماعى و رویدادهاى تاریخى را با رویکرد به «حادثه کربلا» تحلیل و ارزیابى مىکند. پرداختن به عاشوراى حسینى از منظر دکتر شریعتى بیشتر انعکاس یک قریحه قوى، احساس شورانگیز و ترجمان روح حماسى و بىتاب اوست. این بخش در زوایاى مختلفى قابل مدح است، که اختصاراً به چند مورد از آن مىپردازیم:
الف) شرایط نهضت امام حسینعلیه السلام
"شکل مبارزهاى که حسین انتخاب کرده، قابل فهمیدن نیست مگر این که اوضاع و شرایطى که حسین در آن شرایط، قیام خاصّ خودش را آغاز کرد، فهمیده بشود... اکنون حسین مسئول نگاهبانى انقلابى است که آخرین پایگاههاى مقاومتش از دست رفته است و از قدرت جدش و پدر و برادرش، یعنى حکومت اسلام و جبهه حقیقت و عدالت، یک شمشیر برایش نمانده و حتى یک سرباز! سالهایى است که بنىامیه همه پایگاههاى اجتماعى را فتح کرده است."
اسلام در این زمان، چون پوستین وارونه شده است؛ ارزشهاى اسلامى رنگ باخته و دین با حاکمیت افراد فاسد و غاصب، رو به انحطاط و انحراف مىرود. امام حسینعلیه السلام در چنین شرایطى براى اصلاح دین جدش قیام مىکند؛ از یک سو، نیرویى براى تغییر وضع موجود ندارد و از دیگر سو، در سکوت خود مشعل امیدى نمىبیند. بنابراین، با تنهاترین و برندهترین سلاح، سلاح شهادت، به رویارویى با یزید، مظهر باطل مىشتابد و با شهادت خویش بر آنها پیروز مىشود.
ب) بایستن و نتوانستن
"فتواى حسین این است: آرى! در نتوانستن نیز بایستن هست؛ براى او زندگى، عقیده و جهاد است. بنابراین، اگر او زنده است و به دلیل این که زنده است، مسئولیت جهاد در راه عقیده را دارد. انسان زنده، مسئول است و نه فقط انسان توانا. و از حسین، زندهتر کیست؟ در تاریخ ما، کیست که به اندازه او حق داشته باشد که زندگى کند؟ و شایسته باشد که زنده بماند؟ نفس انسان بودن، آگاه بودن، ایمان داشتن، زندگى کردن، آدمى را مسئول جهاد مىکند و حسین مَثَلِ اعلاى انسانیت زنده، عاشق و آگاه است. توانستن یا نتوانستن، ضعف یا قدرت، تنهایى یا جمعیت، فقط شکل انجام رسالت و چگونگى تحقق مسئولیت را تعیین مىکند نه وجود آن را."
«بایستن» یعنى براى انجام دادن وظیفه مسئولیت دینى و شرعى، تلاش نمودن و تا حد توان براى پیشبرد آن، به تناسب زمان و شرایط، اقدام کردن. گویاترین کلام براى اداى این مفهوم، فرمایش حضرت امام قدس سره است؛ ایشان در پیامى فرمودند:
"ما مأمور به اداى تکلیف و وظیفهایم، نه مأمور به نتیجه."
هر مسلمانى در هر شرایطى، وظیفهاى دارد که باید بدان عمل نماید؛ لیکن اقتضاى زمان، شکل انجام وظیفه را به تناسب خود، دستخوش تغییر مىسازد. عمل به وظیفه در بستر زمانى خاص، «جهاد» و در شرایطى «فقه» و در برههاى «پرداختن به مسایل علمى» است؛ لیکن آنچه با تحول زمان دگرگون نمىشود، اصل اداى تکلیف و انجام وظیفه است.
ج) هنر خوب مردن
"او (امام حسینعلیه السلام) فرزند خانوادهاى است که هنر خوب مردن را در مکتب حیات، خوب آموخته است... آموزگار بزرگ شهادت اکنون برخاسته است تا به همه آنها که جهاد را تنها در توانستن مىفهمند و به همه آنها که پیروزى بر خصم را تنها در غلبه، بیاموزد که شهادت نه یک باختن، که یک انتخاب است؛ انتخابى که در آن، مجاهد با قربانى کردن خویش در آستانه معبد آزادى و محراب عشق، پیروز مىشود و حسین «وارث آدم» - که به بنىآدم زیستن داد - و «وارث پیامبران بزرگ» - که به انسان چگونه باید زیست را آموختند - اکنون آمده است تا در این روزگار به فرزندان آدم چگونه باید مردن را بیاموزند."
شهادت، هنر مردان خداست؛ چنان که خوب زیستن و خوب زندگى کردن، هنر مردان الهى مىباشد. خوب مردن نیز هنرى است که در درجه اول، شهدا آن را به ارث مىبرند. شهدا شمعهاى فروزانى هستند که با نثار هستى و وجود خود در محضر حق تعالى، پیروز مىشوند. سیدالشهداء سمبل و الگوى خوب مردن (شهادت) در همه اعصار است. مقتدایان امام حسینعلیه السلام کسانى هستند که از مایه جان خویش در راه خدا نثار مىکنند و به راستى حسین آموزگار بزرگ شهادت است که هنر خوب مردن را در جان بىتاب انسانهاى عاشق، تزریق میکند.
د) آثار شهادت امام حسینعلیه السلام
"برخى درباره آثار شهادت حسینى تردید کردند! و آن را قیامى خواندهاند که شکست خورده است؛ شگفتا! کدام جهاد و کدام جنگِ پیروزى بوده است که دامنه فتوحاتش در سطح جامعه در عمق اندیشه و احساس و در طول زمان و ادوار تاریخ، این همه گسترده و عمیق و بارآور باشد؟... حسین با شهادت «ید بیضاء» کرد، از خون شهیدان «دم مسیحائى» ساخت که کور را بینا مىکند و مرده را حیات مىبخشد... اما نه تنها در عصر خویش و در سرزمین خویش، که «شهادت» جنگ نیست، رسالت است؛ سلاح نیست، پیام است؛ کلمهاى است که با خون تلفظ مىشود."
تأثیر حادثه کربلا، هم در بستر زمان خود و هم در طول تاریخ، عمیق و فراگیر بوده است. نهضتهایى که با فاصله کمى با الهامگیرى از قیام خونین کربلا شکفتند - مانند قیام توابین و ابومسلم خراسانى - و جانهاى مردمى که از ترنم خونهاى گرم شهیدان کربلا زندگى یافتند، معدود نیستند؛ انقلاب اسلامى شاهد و مثالى زنده در عصر حاضر است که هم در شروع نهضت، پیروزى انقلاب، ثبات نظام و ادامه آن تا هم اکنون همواره زیر درخشش پرتو عشق به اباعبدالله الحسینعلیه السلام جریان یافته است. به راستى کدامین عشق و ایمان جوشان براى پیشبرد انقلاب اسلامى مىتوانست به اندازه عشق و ایمان حسینى مؤثر باشد؟
ه) زندگان جاوید
"آنها که تن به هر ذلتى مىدهند تا زنده بمانند، مردههاى خاموش و پلید تاریخند و ببینید آیا کسانى که سخاوتمندانه با حسین به قتلگاه خویش آمدهاند و مرگ خویش را انتخاب کردهاند - در حالى که صدها گریزگاه آبرومندانه براى ماندنشان بود و صدها توجیه شرعى و دینى براى زنده ماندن شان بود - توجیه و تأویل نکردهاند و مردهاند، اینها زنده هستند؟ آیا آنها که براى ماندنشان تن به ذلت و پستى، رها کردن حسین و تحمل کردن یزید دادند، کدام هنوز زندهاند؟ هر کس زنده بودن را فقط در یک لَشِ متحرک نمىبیند، زنده بودن و شاهد بودن حسین را با همه وجودش مىبیند، حس مىکند و مرگ کسانى را که به ذلتها تن دادهاند تا زنده بمانند، مىبیند."
شهدا زندهاند و سیدالشهداء زندهترین شهید تاریخ است. نام او، یاد او، خاطره او و داستان شگرف کربلاى او، همه و همه در طول تاریخ براى همه نسلها نیروبخش، حیات آفرین، امیدزا و انقلاب گستر است. به راستى کدامین ملت را مىتوان سراغ گرفت که با روح و خون حسین همگرایى کنند و به افتخار یکى از دو پیروزى نرسند؟ خون حسین، مایه حیات بخشى است که در گذر زمان بر کالبد ملتها دمیده مىشود و آنها را به زندگى فرا مىخواند و حسینعلیه السلام زنده جاویدى است که هر سال، دوباره شهید مىشود و همگان را به یارى جبهه حق زمان خود، دعوت مىکند.
و) ساعات آخر شهادت
"عصر عاشورا، امام حسینعلیه السلام با آن دقت نظافت مىکند، با آن دقت آرایش مىکند، بهترین لباسهایش را مىپوشد و بهترین عطرهایش را مىزند، در اوج خون و در اوج مرگ و در اوج نابودىِ همه کسانش و در آستانه رفتن خودش، هر ساعتى که مىگذشت و شهدا هم بر هم انباشته مىشدند، چهره او گلگونتر و برافروختهتر و قلبش بیشتر به تپش مىآمد، که مىدانست فاصله حضور، اندک است؛ چه «شهادت» حضور نیز هست."
حضور شایسته در محضر خدا، آرزوى سرشار از اشتیاقى است که مردان خدا همواره براى آن، لحظه شمارى مىکنند و شهادت، شایستهترین وسیله حضور در پیشگاه الهى است. آرایش با دقّت امام حسینعلیه السلام در عصر عاشورا نیز به خاطر شایستهترین حضورى است که یک امام مىتواند در محضر الهى داشته باشد.
ز ) مسئولیت ما
"این که حسین فریاد مىزند - پس از این که همه عزیزانش را در خون مىبیند و جز دشمن کینه توز و غارتگر در برابرش نمىبیند - فریاد مىزند که: «آیا کسى هست که مرا یارى کند و انتقام کشد؟» «هل من ناصر ینصرنى؟»؛ مگر نمىداند که کسى نیست که او را یارى کند و انتقام گیرد؟ این «سؤال»، سؤال از تاریخ فرداى بشرى است و این پرسش، از آینده است و از همه ماست و این سؤال، انتظار حسین را از عاشقانش بیان مىکند و دعوت شهادت او را به همه کسانى که براى شهیدان حرمت و عظمت قائلند، اعلام مىنماید."
امام حسینعلیه السلام مظهر و سمبل حق است که در همه عصرها، چون نمادى زنده و خروشان، ظهور پیدا مىکند و همه کسانى را که از پاسدارى حقیقت زمان خود طفره مىروند، به یارى مىطلبد و در واقع یارى طلبیدن امامِ عشق در کربلا، انعکاس موج اندیشه اسلامى براى کمک به حق در همه زمانهاست. «هل من ناصر ینصرنى»، یعنى آیا کمک کنندهاى هست که حق را یارى کند؟
حضرت زینبعلیها السلام
نمىتوان از کربلاى حسین نوشت و در آن، از کار بزرگ زینبى یادى نکرد؛ چرا که حادثه کربلا با نقش مکمّل و بىبدیل حضرت زینبعلیها السلام کامل مىشود. مرحوم شریعتى در این مورد مىگوید:
"رسالت پیام از امروز عصر، آغاز مىشود. این رسالت بر دوشهاى ظریف یک زن، «زینب» - زنى که مردانگى در رکاب او جوانمردى آموخته است و رسالت زینب دشوارتر و سنگینتر از رسالت برادرش. آنهایى که گستاخى آن را دارند که مرگ خویش را انتخاب کنند، تنها به یک انتخاب بزرگ دست زدهاند؛ اما کار آنها که از آن پس زنده مىمانند، دشوار است و سنگین. و زینب مانده است، کاروان اسیران در پىاش، و صفهاى دشمن تا افق در پیش راهش، و رسالت رساندن پیام برادر بر دوشش. وارد شهر مىشود، از صحنه بر مىگردد. آن باغهاى سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و از پیراهنش بوى گلهاى سرخ به مشام مىرسد. وارد شهر جنایت، پایتخت قدرت، پایتخت ستم و جلادى شده است؛ آرام و پیروز، سراپا افتخار؛ بر سر قدرت و قساوت، بر سر بردگان مزدور و جلادان و بردگان استعمار و استبداد فریاد مىزند: «سپاس خداوند را که این همه کرامت و این همه عزت به خاندان ما عطا کرد، افتخار نبوت، افتخار شهادت...» اگر زینب پیام کربلا را به تاریخ باز نگوید، کربلا در تاریخ مىماند."
بهار آمده بود و سبزی درختان باغ چشم را می نواخت. عطر شکوفه های گیلاس همه جا را پر کرده بود. دامنه قهوه ای رنگ زمین های اطراف خانه های کاهگلی زیر ساقه های نورسیده گندم پنهان شده بود و نسیمی که از روی ساقه های کوتاه و نازک گندم می گذشت، فرش سبز رنگ زمین را چون موج آب به حرکت در می آورد. تو ساروق کهنه ات را بر زمین پهن کردی و نان هایی را که به دست خودت پخته بودی، روی آن چیدی. چهار گوشه ساروق(?) را گره زدی و آن را به دوش گرفتی. می دانستی که اگر این نان ها را به نیازمندان روستا بدهی نذرت ادا خواهد شد.
نذر کرده بودی که اگر او سالم از جبهه بازگردد، یک کیسه آرد را نان بپزی و به نیازمندان بدهی؛ و اکنون او بازگشته بود.
آن روز صبح کنار رودخانه نشسته بودی و کوزه را از آب سرد و زلال پر می کردی . آن وقت چشم از آب رود که برداشتی، اول چکمه های سیاه و واکس نخورده اش را دیدی که از فرط خاک آلودگی رنگ باخته بود. وقتی هم که سر بلند کردی و لباس های رزمش را دیدی، قلبت ناگهان فرو ریخت و کوزه سفالین از دست های لرزانت بر سنگ های کنار رودخانه افتاد و شکست.ایستادی. روبه رویش ایستادی و در حالی که گوشه روسری گلدارت را جلو صورت سرخ شده از شرمت گرفته بودی، زیر چشمی نگاهش کردی؛ آرام و گردآلوده در برابرت ایستاده بود و چشمان قهوه ای رنگش زیر سایه ابروان خوش حالتش، چهره ای مردانه به او می داد. دو زانو در کنار رود نشست، کوزه دوم را از آب پر کرد و در حالی که آن را به دستت می داد، گفت: «نمی دونم چرا یک دفعه توی راه به دلم بد افتاد و زود برگشتم، دختر عمو...»
درخششی قلبت را روشن کرد. می دانستی که با آن همه نذر و نیاز به زودی بر خواهد گشت؛ و آن روز او آمده بود و تو آخرین نذرت را هم ادا کرده بودی... وقتی پدرت به خواستگاری اش جواب منفی داد، دلت شکست. دائم می گریستی. تنها کسی که در زندگی از جان بیشتر دوست داشتی، او بود؛ تنها کسی که حاضر شده بودی به خاطرش در برابر پدرت بایستی. به پدر گفته بودی تنها با او ازدواج خواهی کرد و پدر در حالی که دانه های درشت تسبیح را می چرخاند، به تو نگریسته بود. تو از خجالت سرخ شده بودی و سرت را پائین انداخته بودی. با انگشت، طرح اسلیمی ترنج قالی را دنبال می کردی و نگاه از آن بر نمی داشتی، مبادا که چشم در چشم پدر بیندازی.
صدای پدرت را شنیدی که می گفت: «درسته که پسر عموته. درسته که می گن عقد دختر عمو- پسر عمو توی آسمون بسته شده، ولی با همه این حرف ها و با وجود یک ازدواج ناموفق توی زندگیش، من راضی به این وصلت نیستم.» و تو می گریستی؛ دانه های اشک از روی گونه های تب دارت روی ترنج قالی فرو می ریخت و باز صدای پدر در گوش ات می پیچید: «همین شب جمعه عقد کنان تو و براته. من قول ازدواجت رو به پسر عمو همایون خان دادم...»
این نخستین باری بود که در زندگی ات احساس بی پناهی و درماندگی می کردی، احساس می کردی که تنها وجود دوست داشتنی زندگی ات را از دست خواهی داد؛ تنها کسی را که از کودکی ات دوست داشتی، همبازی اش بودی و سال های کودکی را با او در میان گندم های نو رسیده و زمین های اطراف روستا جست و خیز می کردی و می دویدی.
تنها کسی که بعدها، وقتی بزرگ تر شدی، ازش دور ماندی او بود؛ دیگر برای آب کردن کوزه های سفالین کمکت نمی کرد و دیگر برای دویدن و زودتر رسیدن به رودخانه با هم مسابقه نمی گذاشتید.
وقتی بزرگ شدی، وقتی دانستی نجابت و حیای یک دختر نوجوان در این است که با دختران همسن و سالش همراه باشد و با آنها به کنار رودخانه برود و با آنها نان بپزد، و وقتی دانستی که باید از مردها دوری کنی، از او دور شدی. از او جدا شدی و دیگر حتی برای لحظه ای نتوانستی به چشمانش بنگری، بی آن که گونه هایت سرخ شود.
باز هم گریستی. دانه های اشک از روی گونه های تب دارت به پائین می غلتید. این بار ، لبه تنور نشسته بودی. تنور سیاه شده از دود آتش نان هایی که شب ها می پختی. تنوری که تمام درد و نیازهایت را در میان دل ملتهب و داغ دارش زمزمه می کردی و می گریستی و اشک هایت میان تنور می چکید و نجوایت با گل های آتش آن ادامه می یافت.
با همان سادگی دخترانه، با همان بی ریایی قلب کوچکت، از خدا خواستی که تو را به او برساند، از خدا خواستی که تو را برای او و او را برای تو نگه دارد. زمزمه های غمینت در تنور گرم می پیچید و آرام آرام، با نجوایی آهنگین بازتاب می یافت.وقتی که اندوهت را با تنور باز گفتی، احساس سبکی کردی. احساس کردی صدایی می آید؛ صدایی ملکوتی، صدایی ربانی، صدایی که گیرایی آن را در هیچ آوایی نشنیده بودی و لحنی که آن را در هیچ کلامی نیافته بودی! حس می کردی صدایی تو را می خواند و می گوید، حاجتت اجابت می شود.
این بار تپش قلبت را درون سینه پر تب و تابت بیشتر احساس می کردی. سر بلند کردی و اطراف را نگریستی، ولی جز صدای زنجره ها و آوای باد در میان شاخه های درختان صدای دیگری در آن تاریکی به گوش نمی رسید!سه ماه از بهار آن سال می گذشت و سبزی درختان باغ و سرخی گیلاس های نشسته برشاخه ها بیشتر شده بود. دامنه زمین های اطراف زیر ساقه های بلند گندم پنهان شده بود، و بادی که از روی ساقه های بلند گندم می گذشت، فرش سبز رنگ را چون موج موج آب، به حرکت در می آورد.
تو ساروق کهنه ات را پهن کردی و نان هایی را که به دست خودت پخته بودی، روی آن چیدی. چهار گوشه ساروق را گره زدی و آن را به دوش گرفتی، می دانستی که اگر این نان ها را به نیازمندان بدهی، حاجت دومت نیز برآورده خواهد شد.
تو نذرت را ادا کرده بودی و دعایت مستجاب شده بود. پنجشنبه ای که پدرت قولش را به خواستگاران داده بود، هنوز نیامده بود که او آمد. با همان لباس های خاکی و کفش های غبار آلود، در چارچوب در خانه شما پیدایش شد، در حالی که سرش را پائین انداخته بود و به ترنج قالی چشم دوخته بود؛ او آن روز برای چندمین بار تو را از پدرت خواستگاری کرد.
گفت: «عمو جان، من که پدر و مادر ندارم؛ شما در حقم پدری کنید!»
پدرت اشک در چشم هایش حلقه بسته بود و دست برشانه برادرزاده اش گذاشته بود، بی آن که دیگر به خواستگاری پسر عمو همایون خان بیندیشد، گفت: «فکر می کردم شاید تو سال ها برنگردی، وگرنه همان دفعه اول که به خواستگاری دختر عمویت آمدی موافقت می کردم. حالاهم دیر نشده، شما دو تا برای هم ساخته شده اید.»
و با شنیدن حرف های پدر، جانت از شوق لبریز شد. می دانستی که نذرت قبول شده و پدر با وجود آن همه مخالفت ها به یک باره تصمیمش عوض شده است. تو گوشه روسری گلدارت را جلو صورت سرخ شده ات گرفتی و زیر چشمی او را نگاه کردی که میان لباس های رزم، هیبتی
با شکوه داشت. با آن چشم های قهوه ای که سایه ابروان خوش فرمش حالت مردانه ای به او داده بود، و قلبت چنان در سینه پر تب و تاب می تپید که گویی جاذبه نگاهش می خواست دلت را از سینه بیرون بکشد.
و شب جمعه همان هفته پای سفره عقد نشستی. نگاهت به نان تزئین شده سفره عقد افتاد و حلقه اشک شکری به چشمان روشنت دایره بست؛ خدای مهربان تو، مهربانت را به تو بازگردانده بود.
?- ساروق- در زبان محلی خراسان به معنای بقچه
Design By : Pichak |