داستان کبوتر و شهید ساعت حدود 10 صبح بود . بچه ها هنوز نیامده بودند پای کار . من و یکی از بچه ها که راننده بیل مکانیکی بود شب در همان نزدیکی ارتفاع 143 فکه ، کنار دستگاه خوابیده بودیم . از صبح شروع کردیم به کار و منتظر آمدن بچه ها نشدیم هر چه زمین را با بیل مکانیکی زیر و رو می کردیم ، خبری نمی شد راننده هم خسته شده بود . خسته و کلافه . تابستان بود و هوا گرم . مقدار آبی را که برای خوردن با خودمان آورده بودیم ، داخل کلمن گرم شده بود . تا آن روز حرف بچه ها این بود که در این اطراف شهید پیدا نمی شود و بهتر است وسایل را جمع کنیم و برویم به ارتفاع 146 . ایجا دیگر هیچی ندارد . بچه ها کم کم آمدند . دوساعت و نیم می شد که دستگاه روی یک منطقه کار می کرد گیر کرده بود نه می توانست زیر پای خودش را محکم کند و بیاید جلو ، نه می توانست بیل بزند و زمین را بکند . به راننده گفتم : بیا پایین و دستگاه رو بگذار تا نیم ساعتی در جا کار کند ، بعد آن را می بریم رو ارتفاع 146 . آمد پایین . رفتیم در سایه دستگاه نشستیم تا استراحت کنیم . همانجا دراز کشیدم و کلاه حصیری ای را که داشتم روی صورتم کشیدم تا چرتی بزنم . یکی از سرباز ها گفت : برادر شاد کام ... این پرنده رو نگاه کن ، اینجا روی دستگاه نشسته .... و اشاره کرد به پرمده ای که روی پاکت بیل نشسته بود . با تعجب دیدم پرنده مورد نظر کفتر است . کفتری سفید . او هم در کمال تعجب گفت که اینجاها کفتر پیدا نمی شود . او گفت برادر شادکام اینجا دو نوع پرنده بیشتر نداره . یکی سبزه فبا یکی هم گنجشک سیاه و سفید این اینجا چیکار می کنه ؟ راست هم می گفت واقعا غیر طبیعی بود بلند شدم و نگاهم را به کبوتر دوختم . مانده بودم که این حیوان چگونه توی این هوای گرم می تواند زنده بماند . چه جوری آمده اینجا . کمی پرید و مجددا آمد و روی پاکت بیل نشست . دور آن می چرخید و مدام روی زمین را نوک می زد و بغ بغو می کرد . در افکار خودم قوطه ور بودم که یکی گفت : نکند تشنه شده ؟ راست می گفت در کلمن را از آب پر کردیم و بردم گذاشتم جلوش . کمی پرید . بغ بغویی کرد و آمد دور ما . شروع کرد به چرخیدن بالای سرمان بعد روی زمین قدم می زد اصلا از وجود ما نمی ترسید . مجددا پرید روی دستگاه و شروع کرد به بی تابی کردن . در همین احوال بود که که برای خود من سوال پیش آمد که چرا این حیوان اینجوری می کند . اصلا فلسفه وجودی این حیوان در اینجا چیست ؟ اینجا چی کار دارد ؟ آن هم با یه همچین حالت اضطراب و بی تابی که از خودش که از خودش نشان میدهد و از ما نمی ترسد . یکی از بچه ها گفت : نکند اینجا شهید باشد و اون می خواد به ما نشونش بده ..... با این حرف جا خوردم یک لحظه خوابی را که قبلا دیده بودم که محل شهیدی را پیدا کردم و خوابهای دیگر که بچه ها دیده بودند جلوی نظرم آمد همه اینها نشانه هایی با خود داشتند . گفتم نکند واقعا دارد یک چیزی را بهمان نشان می دهد . سریع بلند شدم و رفتم طرف بیل پرنده از جای خود برخواست و رفت . رفت و در افق ناپدید شد . سرباز جوان پشت بیل نشست . نشست پشت دستگاه و شروع کرد به بیل زدن بیل اول نه بیل دوم را زد دیدم مه یک چفیه مشکی از خاک بیرون زد . فریاد زدم که دست نگه دار . چفیه را از خاک در آوردم و تکان دادم . یک کلاه آهنی هم بغلش بود آرام با دست خاک را کنار زدم و دیدم که یک شهید خفته است . نکته بسیار جالب در وجود این شهید موهای زیبایش بود موهاشو انگار که تازه شانه کرده بود . صورتش اسکلت شده بود و این در حالی بود که فرقی که روی موهای سرش موهای سرش باز کرده بود به همان حالت باقی مانده بود . موهای مشکی و لختی داشت . روی پیشانی بند سرخی که بسته بود مقداری از موهایش آویزان مانده بود . چهره اش به نظرم خیلی زیبا آمد
ای علی تو نماینده به حق محرومین و زجردیدگان تاریخی.و من ناله دردمندان را از حلقوم تو می شنوم. خروش اعتراض آنها را در فریاد رعد آسای تو می یابم .سرنوشت هزاران کارگر بدبخت را از دریچه چشم تو میبینم که زیر تازیانه جلادان فرعون جان میدهند و زیر تخته سنگها دفن می شوند و من صدای خرد شدن استخوان های نحیف آنها را از زیر تخته سنگها میشنوم و ضجه دردمندان و ناله زجردیدگان دلم را به درد می آورد .
ای علی با خروش تو به جنگ استعمار و استبداد واستحمار بر میخیزیم و همراه تو تاریخ را می شکافیم و فرعون ها و قارون ها و بلعم ها را لعنت می کنیم
ای علی همراه تو در راه خدای بزرگ به مجاهدت بر میخیزم و با اسلحه شهادت مجهز میشوم .من آن راهی را و مکتبی را مقدس میشمرم که غمهای کثیف آدمی را به زیبایی و پاکی تبدیل کند و آن شخصی را تقدیس میکنم که روحش و احساسش و افکارشقلب آدمی را صفا و جلا دهد و غمها و درد هایش را زیبا و متعالی کند .روح را از قفس جسد آزاد کرده و به آسمانها صعود دهد
بر این حساب دکتر علی شریعتی به درجه بی نهایت قابل تقدیس است.ادمی را منقلب میکند و روح را از قید زمان و مکان آزاد کردهو به ازلیت و ابدیت متصل می نماید و در آسمانها به به سیر و سیاحت میپردازد و زیبایی وهای عجیب و خلاق و سوزنده به ادمی نشان میدهد و ابعادی جدید و مبهوت کننده و پر شکوه از خلقت به ما مینمایاند...
و تو ای خدای بزرگ علی را به ما هدیه کردی تا راه و رسم عشق بازی و فداکاری را به ما بیاموزاند . چون شمع بسوزد و راه ما را روشن کند و ما به عنوان بهترین و ارزنده ترین هدیه خود او را به تو تقدیم میکنیم تا در ملکوت اعلای تو بیاساید و زندگی جاوید خود را آغاز کند قسم به غم که روزگاری است دریای غم بر دلم موج میزند .ای علی تو در قلب من زنده و جاویدی .قسم به عشق که تا وقتیکه قلب سوزانم میجوشد و میخروشد و میسوزدتو ای علی در قلب من حیات داری که جاذبه آسمانی عشق را در رگهای وجودم به گردش در میاوری و حیات مرا از عشق و فداکاری سرشار میکنی .سوگند به تنهایی که نتیجه عظمت و عشق ویکتایی است و زاینده لطافت و اخلاص و عرفان است که تا وقتی که خدا تنهاست تو علی در تنهایی ما وجود داری . قسم به عدل و عدالت که تا روزگاری که ظلم و ستم بر دوش انسانها سنگینی می کند تو در فریاد ستمدیدگان علیه ستمگران می غری و می خروشی .و قسم به شهادت که تا وقتی که فدائیان از جان گذشته حیات و هستی خود را در قربانگاه عشق فدا میکنند تو بر شهادت پاک آنها شاهدی و شهیدی.
از نخل های درهم و غمگین پرسیدم معنی زیستن چیست ؟
با شاخه های خشک و شکسته با زبان باد پاسخم داد که همین
رود آرام و نرم می خرامید و و پیش می تاخت
پرسیدم زندگی را چگونه تفسیر می کنی.
رود گفت : دریا زندگی است
دریا گفت نه ابر ها زندگی اند . پرواز در بیکرانه ی آسمان.
ابر ها را پرسیدم گفتند : پرنده ها آزاد ترند آنه خود با بالهاشان پرواز می کنند اما ما با بال باد
از پرنده ای که سبکبال در افق پر می گشود پرسیدم از زندگی چه می فهمی ؟
او گفت : بی حضور صیاد همیشه زندگی هست .
آسمان گسترده و آبی بزرگتر از آن بود که به پاسخی کوتاه اکتفا کند
او گفت : زندگی درخشش ستاره هاست فلق است شفق است و خونی که در طلوع و غروب جاری است.
خورشید که از زندان خاکستری ابرها می گریخت پاسخم داد : زندگی نیمروز داغ تابستان است که آفتاب دشت ها می گزراند و و چهرا ها را می سوزاند. زندگی مرگ شب است و تولد من من خود زندگی ام .
خاک نمناک بوی باران می داد و در ازدحام شاخ و برگ ها گم شده بود
صدایش زدم و زندگی را معنا پرسیدم . شکوفه کوچکی را که تازه رستن آغاز کرده بود نشانم داد و گفت : زندگی همین شکوفه است .
شکوفه کوچکی بود و ظریف . تازه گستاخی آن را یافته بود که از سینه خاک سر کشد . پرسیدم تو از زندگی چه می فهمی ؟ آرام و ساکت لبخندی زد . شاید زندگی را همان لبخند کودکانه می دانست .
گفتم بهتر است زندگی را از آدم ها بپرسم . آنها که به خاطرش همدیگر را می کشند و غارت می کنند و در راهش جان می سپارند .
بهتر دیدم که از گدای کناذ خیابان که از همه چیز جز نفس کشیدن بی بهره بود بپرسم.
او گفت : زندگی گنج بزرگی است پنهان در زمین های ناشناخته .
گفتم اینک که زندگی سراسر گنج است پس بگذار از گنجداران بپرسم . گفتند : زندگی نبود مرگ است زندگی همیشه بودن است . عمر بی پایان و بی مردن است .
بیاد کودک غمگین روستا افتدم او گفت : زندگی همان گاو سیاهمان بود که مرد زندگی همان خواهر کوچکم بود که از بی شیری مرد گفتند از دیوانه هم بپرس گفتم او که از نعمت عقل بی نصیب است گفتند آرزو را چه به عقل ؟ آنها راست می گفتند دیوانه با حرکات خشکش به من فهماند که زندگی سراسر آرزو است و در رویا جاودانه بودن .
اما من عطش ده و سرگردان تغییری دیگر از زندگی از زیستن و از جاودانه بودن را می جستم .
هنوز یک نفر باقی مانده بود که از او می بایست پیش از همه می پرسیدم . او که ماندن را از پوسیدن را و رسیدن به دنیا را نمی خواست او که فقط لقای یار را می طلبید و محبت دوست را .......... رزمنده
آری رزمنده جلو رفتم و ازرزمنده ای که مشغول نبرد بود و در انبوه آتش و گلوله و درد بی خیال (( زندگی می کرد ))
پرسیدم زندگی چیست ؟
عرق پیشانیش را با آستین پر خاکش خشک کرد اسلحه را در پنجه هایش فشرد و به شهیدی که در کنار خاکریز آرام خفته بود اشاره کرد و گفت زندگی اوست....... زندگی چون او عاشقانه مردن بر دار مرگ رفتن و در لحظات نبر دتکه تکه شدن همیشه سوختن و دم بر نیاوردن است. زندگی مرگ است . اما مرگ قبل از مردن اصلا مرگ خود زندگی است . وقتی که آگاهانه انتخابش کنی مانند شهدا ...........
آنها براستی زندگی اند و براستی زنده
Design By : Pichak |