نامه ای به بهشت نامه شهید سید محمد امیری به دوست شهیدش سید مجید صادقی نژاد بسم رب الشهدا و الصدیقین خدمت برادر و دوست عزیزم مجید شهید امیدوارم حالت خوب باشد و در جوار حضرت حق و بر سفره ابی عبدالله متنعم باشی مجید ! راستش وقتی تصمیم گرفتم برات نامه بنویسم فقط نیتم درد دل کردن بود . بعدا خواهم گفت چرا این کار را زودتر و برای شهدای دیگر نکردم . برای همین از مقدمات و احوالپرسی میگذرم و سر اصل مطلب می روم . مجید ! بیاد داری آن زمانی که حلاجیان شهید شد ؟ اولین شهید دورمان بود . بچه ها خیلی متائثر شدند . علی با خصوصیاتی که داشت با رفتنش هم به حلول سال 65 مسئله حضور در جبهه را داغ کردند . این دو مسئله یعنی شهادت علی و پیام های مکرر امام موجب شد تکاپوی جدیدی در تعدادی بچه ها از ایجاد شود . و با اعزام دانشجویی چند نفر وارد جنگ شدند . به یاد دارم آن موقع آماری گرفتم که حدود 25 نفر از هم دوره ای ها جبهه بودند . در آن زمان امید همایون صرافی هم شهید شد . ولی می دانی با شهادت علی چقدر تفاوت داشت با این که دومین شهید ما بود و هنوز فراق از علی در ذهن بچه ها بود و هنوز شهادت او را هضم نکرده بودند و علیرغم آن که بچه ها میدانستند عده ی زیادی از دوستانشان و هم کلاسیهایشان و هم دوره ای هایشان ددر جبهه به سر می برند و امکان شرکت در تشییع جنازه امید به ایشان نیست عده ای گفتند : کار دارند و نمی توانند در تشییع جنازه شرکت کنند اینگونه توجیح می کردند که خود امید هم راضی تر است که آن ها درسشان را بخوانند و بعد در مراسم ختم شرکت کنند ! عده ای از آن واقعه خم به ابرو هم نیاوردند و اصلا هیچ نفهمیدند که ماید رفت یعنی چه ! اگر می فهمیدند لا اقل در تشییع جنازه اش شرکت می کردند و یا تنظیم مراسم ختم و تجلیل از مقام شهید با حضور خود دل خانواده اش را گرم می کردند و به آن ها تبریک و تسلیت می گفتند . از آن جریان چند ماهی گذشت تا اینکه خبر شهادت و جا ماندن جنازه غلامرضا رمضان زاده ( محمود ) به گوش گنهکارمان رسید . فکر می کنی راجع به چند نفر فکر کردند ؟ چند نفر احساس کردند کسی را از دست دادند که ..... !؟ هر چه فکر می کنم نمی دانم کدام خصوصیتش را بگویم . قلمم حتی نمی تواند آغاز به نوشتن فضائلش کند. بیاد داری ۀخرین نامه اش را که برای بچه های جلسه نوشتند بودند همه آن را خواندند ؟ ولی چه فایده ای ؟ ای کاش آن را نمی خوانند و نمی دانستند محمود چه دردهایی دارد. دوباره قضیه خوابید . همانهایی که جبهه می رفتنند باز هم رفتند و آن هایی که نمی رفتند هم که ....... یادت هست که امام در آن مقطع جنگ چگونه ندای " هل من ناصر ینصرنی " سر داد ؟ هرگز فراموش نخواهم کرد که فرمود : من از جوانان می خوهم که به سپاه مهدی ( عج ) بپیوندند و .... آن زمان بود که خود تو در جبهه بودی . آن زمان هیچ خبر از اعزام نوبه ای نبود . آن زمان حرفی از دانشجو و غیر دانشجو نبود . آن زمان حرفی از اعزام اجباری نبود ولی چه شد ؟ هیچ . آن هایی که قبلا می رفتند رفتند و باقی .... و اسماعیل شیرازی هم شهید شد . ولی دوباره شهادت بدون تشییع جنازه . ولی چه کسی فهمید فرق شهادت با تشییع جنازه با شهادت بدون تشییع جنازه چیست ؟ اصلا دیگر چه کسی به شهادت ها اهمیت می داد ؟ فقط به بچه ها بگو فلان روز فلان شهید اگر کاری نداشته باشند ! اگر شام باشد سعی می کنند که کارهایشان را انجام بدهند که برسند . مجید ! خودت می دانی منظورم از بچه ها چیست . همانهایی که فکر نمی کنند به مادری که جنازه پسرش نیامده چه می گذرد . تنها به فکر این هستند که اگر خودشان بروند مادرشان چه حالی می شوند ؟ چند سال است مادرانی اصلا نمی داند فرزندانشان چه شده ! و بعضی ها به بهانه مسائل خانوادگی چند سال است از جنگ می گذرد و هنوز نمی دانند خمپاره چه صدایی دارد و مفقود چه معنایی دارد اسیر چه حالی دارد و مجروح چه دردی دارد ! فقط در فکر این هستند که حال مادرانشان به هم نخورد پدرشان دوریشان را تحمل نکند خودشان از درس عقب نیفتند و..... ولی مجید تا آن موقع کسی حرفی نمی زد نمی رفتند دیگر کسی هم به آن ها چیزی نمی گفت . شهر در امن و امان بود چند نفر از دوستان هم رزمت تصمیم گرفتند دیگه رابطشان را کم کنند ، شاید شاید تغییری در امنیت شهر ایجاد شود ولی بندگان خدا محکوم شدند دوستانشان هم که بهشان می رسیدند می گفتند کارتان غلط است باید سعه صدر داشت باید احتمال داد دارند درست عمل می کنند باید احتمال داد نباید جبهه برودند ولی باز چه فایده ؟ گذشت تا این که بلورچی کریمیان صالحی کاظمی فیض و... شهید شدند . یکی از دیگری گل تر یکی از دیگری عاقل تر یکی از دیگری با سوادتر . بلورچی تنها فرزند پسر مادرش بود مادرش هم تنها سرپرست او . کاظمی هم با کوهی از مشکلات خانوادگی . صالحی با مسئولیتی بر گرفته از حضور مداومش از اول جنگ . کریمیان و فیض با آن متانت و بینایی خاص خود و دیگران هر کدام با خصوصیاتی که یکی از آن ها هم برای روشنی راهمان کافی بود ولی چه شد ؟ هیچ این بار از هیچ هم بدتر این بار جواب سوال مگر اینها مشکلات نداشتند و رفتند ؟سکوت نبود!نرفتن تنها نبود !بلکه جوابی بود . گفته شد : مگر هر کاری دیگران کردند ما هم باید بکینم ؟ هرکس وظیفه ای دارد و... خوب مجید ناراحت نباش دیر یا زئد باید چنین جوابی می گرفتیم ولی ای کاش به همینجا ختم می شد . نه ادامه داشت و باید بگویم تازه شروع شد جریانات رسید به اینجا که اعزامات نوبه ای شد تکلیف دانشجو ها تا حدودی معلوم شد . نرفتن موجه شد ( لا اقل برای مدتی ) تا این که دهه شهدای مدرسه آغاز شد . تو که خودت مسئولش بودی بهتر می دانی چند نفر همکاری می کردند . اصلا در نظر خیللی از بچه ها انگیزه ای برای همکاری وجود نداشت . بعضی ها که دیگر به این کارها به این تجلیلها به این یاد آوری ها به این بازنگریها به این زنده نگه داشتن ها به این ارادتها به خانواده شهدا به این هدفداری راه شهدا اعتقادی ندارند ! دیگه فکر میکنند چهار تا کلاس رفته اند یا چهار تا کتاب خوانده اند دیگر نیازی به این چیزها ندارند! بیچاره نمی داند خودش نیازمند . شرکت در این فعالیت ها قضیه ها را به دید فایده رساندن نگاه می کنند . فکر می کند اگر همکاری نکند ضرری به کار می رسد یا اگر کمک کند خدمتی به شهید کرده است بدبخت نمی داند در وهله اول خودش است که باید خاطره این شهدا را در ذهنش زنده نگاه دارد و از اعمال ناشایست و از نافرمانیهایی که از امام کرده پشیمان شود. بگذاریم ، نیامدند شرکت نکردند همان طور که کم کم سر قبر شهدا هم دیگه نخواهند رفت . حالا سر قبرشان نرفتند به درک راهشان را زیر سوال نبرند آری مجید دارد اینجوری می شود. خودت که بهتر می دانی بعد از شهادت خودت دیدی چه شد ؟ در جلسه وقتی برای خواندن قرآن نبود . در صورتی که برای حلاجیان دو بار قرآن خوانده شد برای صرافی کمتر برای شیرازی و رمضان زاده کمتر برای تو هم که هیچ . اصلا جلسه مهمتر از آن است که برای شهیدی مثل تو قرآن بخواند کجا می رفتی از خاطرات بسیجی شهید محمد ایرانشاهی یک روز که خیلی عجله داشتم و می خواستم بروم شاید ببینمش یکی از بر و بچه های قدیمی که خیلی تو فاز من نبود به تورش خوردم و با خنده های زیرکانه گفت به به .... چطوری آقا ؟ گفتم بد نیستم گفت : توی راه یکی از بچه های قدیمی رو دیدم گفتم فلانی کجاست ؟ چیکار می کنه ؟ گفت : بد نیست و با خنده گفت : عاشق شده ها ، بعد تصمیم گرفتم بقیه ماجرا رو از زبون خودت بشنوم . ازش خداحافظی کردم که بیام یه سری بهت بزنم که حالا اینجا دیدمت . بگو ببینم از خودت بزرگتره . گفتم : آره گفت : چرا کوچیک تر از خودت رو انتخاب نکردی گفتم : از بزرگتراش بیشتر خوشم میاد گفت : دمت گرم . خوشم آمد که خیلی روک شدی . کجا می رفتی ؟ گفتم : می رفتم اگه بشه سره قرار ببینمش گفت : با چی می رفتی ؟ گفتم : با اتوبوس گفت : بلیت داری گفتم : آره گفت : اگه نداری بهت بدم گفتم : نه خریدم یه مقدار راه هم باید پیاده بروم گفت : پیاده رویش زیاد است گفتم : برای من نه گفت : می فهمم عاشقی پتیت رو ازت گرفته گفتم : ولی پیاده رویش بی خطر نیست گفت : منظورت اینه که شاید بگیرنت گفتم : شاید بگیرنم شاید هم بکشنم یا ناقص العضو بشم گفت : بی خیال . ممکنه بگی از کجا پیداش کردی گفتم : خودش اول آمد منم شناختمش بعضی وقت ها با هاش قهر می کنم و یادم می ره ولی اون هیچ وقت با من قهر نمی کنه گفت : منم می شناسم گفتم : آره تقریبا گفت : قصدت چیه گفتم : داماد بشم گفت : خانواده ات راضی هستند گفتم : نه ! ولی مجبورا راضی بشن گفت : مادرت بفهمه چی گفتم : از غصه دق می کنه گفت : نمی ترسی گفتم : خدا بزگه منم مثل بقیه عاشقا گفت : تو ساک چی داری ؟ گفتم : لباس دامادی گفت : چن خریدی گفتم : خودش داده گفت : حلقه چی گفتم : خودم خریدم گفت : خاکبر سرت اون باید می خرید گفتم : نه من خریدم گفت : مدلش بالاس گفتم : نه بچه خاکی گفت : از تو چی می خواد گفتم : همه چیزم گفت : شماره تلفونشو گرفتی گفتم : نداره گفت : تو که شومارتو بهش دادی گفتم : نه لازم نبود گفت : با هم بیرون می رید گفتم : بعضی وقتها گفت : ناراحت نمی شه تو پاسداری گفتم : تازه خوششم میاد اون پاسدارارو دوست داره گفت : کجا بیشتر می بینیش گفتم : تو مهمونی ها که باهش میرم گفت : کدوم مهمونی ها گفتم : بعدا می فهمی گفت : زیاد اصرار نمی کنم ولی ما رو هم دعوت کن گفتم : باشه حتما گفت : یه شب هم نباید عروسی بگیری گفتم : چند شب بگیرم گفت : چند شب که زیاده گفتم : یه هفته خوبه گفت : اره گفتم : سالگرد ازدواج می گیریم همتون رو دعوت می کنیم بعد فکر کردم گفتم : قراره بچه های خوب و باحال مجلس و گرم کنن گفت : شیرینی هم بده گفتم : شیرینی و شربت خوبه گفت : آره . حدوا نمی دونی کی عروسیته گفتم : تقریبا هروقت اون بخواد گفت : خونت می آم گفتم : اگه برگشتم باشه گفت : به نظرت خوش اخلاقه گفتم : خیلی گفت : بهش دست زدی گفتم : نه گفت : برای چی گفتم : آخه باید به خودش برسم گفت : خیلی رمانتیک تیکه می آی گفتم : نه جدی گفتم گفت : تنها میری خواستگاریش گفتم : والله خاستگار زیاد داره همه می ریم هر کدوم و انتخاب کنه دیگه خوشبحال طرف می شه گفت : سعی کن زیاد خودش نگیره خواست بگیره حالش و بگیر گفتم : پس هنوز نشناختیش گفت : شاید . ولی اینطور که تو می گی منم تشویق میشم بیام گفتم : خوب تو هم بیا گفتم : اگه عروسی جور شد همه لباسها کتابها و نوارهام را ببخشید به اونا که محتاجند هرکس لباس نداره لباسهارو بهش بدین هرکس می خواد عروسی کنه کتابه و نوارهارو گفت : مگه کتابات چی میگن گفتم : خواستگاری و عاشق سدن و ازدواج رو یاده آدم می دن گفت : نوارارو توی عروسیشون بگذارن گفتم : قبله عرسیم میشه گوش داد بعد چون داشت دیر میشد ترسیدم بدقولی بشه ازش خداحافظی کردم چند وقت بعد که باهاش عروسی کردم کارت دعوت اومد در خونشون وقتی دعوتنامه رو خوند قطرات اشک بروی صورتش جاری شده بود و آرام گفت : خوش بخت باشی . خوش بحالت آره حالا فهمیدم کجا میرفتی کاشکی از اول فهمیده بودم ................. جبهه
Design By : Pichak |